الهه

آنگاه كه نت هاي موسيقي غرق در سكوت اند و قلبها و قلم ها از تپيدن و نوشتن باز مي مانند معماري آغاز مي شود

Friday, May 04, 2007

عکاسی

درسته که هنوز خوب عکاسی رو بلد نیستم ولی با این عکسی که از گوشی مهدی گرفتم کلی قیمتشو بالا بردم

Thursday, May 03, 2007

تبریک ویژه به نیروی انتظامی

خیلی جلوی خودم و میگیرم که راجب سیاست و کلا جریانهایی که توسط دوستان ما ! در سطح کشور اتفاق می افته ، ننویسم ولی گاهی اوقات یک چیزایی می بینم که مجبور می شم . طرح مبارزه با بد حجابی چند روزیه که باز بازارش داغ شده ( درست مثل پارسال همین موقع ) و احتمالا موقتی و بی نتیجه خواهد بود ( بازم مثل پارسال ) . ولی دو تا ویژگی داره اول اینکه مسیر ونک تا پارک وی رو به جای یک ساعته اومدن میشه یک ربعه رسید دوم اینکه که صبحا من و بابا تمام مسیر خونه تا دانشگاه رو – بابت گوش کردن به برنامه های رادیویی که در این زمینه پخش می شه - می خندیم . اما امروز بعد از ظهر وقتی داشتیم برمیگشتیم ، تو اتوبان مدرس پشت سر یکی از ماشین های نیروی انتظامی بودیم که سرنشیناش یک راننده و یک افسر مافوق ( جلو ) و یک سرباز و دو تا هم از این خانوم های بد حجابا عقب نشسته بودن . ما دقیقا از نزدیک های پل میرداماد تا سر کوچه مون ، پشت سر این ماشین بودیم . توضیح اضافه نمی دم فقط در همین حد طی تمام مسیری که ما پشت سر اون ماشین بودیم ، افسر مافوق به صورت نیمه برگشته به سمت اون دو تا خانوم بود و لبخند ملیحی بر لب و نگاه مهربانانه ای( به صورت کاملا چندش آور ) در چشم داشت . با خودم فکر کردم شاید این همین رفتار خوبیه که میگن در برخورد با خانومای بد حجاب دارن و با مهربونی باهاشون رفتار می کنن . ولی در ادامه مسیر به این نتیجه رسیدم که این بیشتر شبیه اتو زنی با ماشین پلیسه ! البته با دو تا مزاحم ( راننده وسرباز ) . شنیده بودیم نیروی انتظامی هم بله ولی تا حالا ندیده بودیم که اونم امروز دیدیم . جالب این که این صحنه و صحنه های مثل این رو خیلی ها مثل ما می بینند ولی اونا هم- مثل ما- هیچ عکس العملی از خودشون نشون نمی دن . انگار که ما عادت کردیم که ببینیم ولی... فقط ببینیم

Saturday, April 28, 2007

پروژه روستا

دیروز با بچه ها قرار گذاشته بودیم که برای تحقیقات و عکس گرفتن برای پروژه روستامون بریم کردوان ، ریکان و رشمه ( سه روستا نزديک گرمسار) . بايد چهارشنبه کار تحویل استاد بدیم و هیچ مدرکی هم نداشتیم برا همين ساعت 7:30 تقاطع هوا نيرو و دماوند قرار گذاشته بوديم . کلاسمون نه نفره است برا همین می تونیم به راحتی با هم هماهنگ بشیم . آزاده و آیسان و مانی بايد می رفتن ریکان ، من و سمانه و مهدی کردوان ، مینا و بهاره و جویا هم رشمه . خوبیش این بود که بابا هم با ما اومد چون اولش من و سمانه تنها بودیم و اصلا نمی دونستیم که باید از کجا شروع کنیم ولی بابا به راحتی کروکی روستا رو برامون کشید و بعدشم با پرس و جوی محلی کلی هم اطلاعات بدست آوردیم . از اونجایی که دوربین من خراب بود و مهدی هم نرسیده بود , آیسان دوربینشو به ما داد و خودشون با دوربین مانی عکس گرفتن . درست وقتی که حافظه دوربین تموم شد مهدی هم به طور غافلگیرانه پیداش شد و بقیه عکسا رو گرفت . این پروژه از يک بیرون شهر رفتن چيزی کم نمی آره ( البته تا موقعی که تو روستا باشیم ) . دهدار ومردم محلی خيلی کمکمون کردن. قراره تو گرفتن طرح هادی هم کمکمون کنن . تو گشت و گذاری که تو روستا داشتیم چند تا نکته جالب دیدم که مهمترینش آیفون تصویری ای بود که یکی از خونه های روستایی توی بافت قدیم داشت که فکر نکنم کارایی داشته باشه چون در خونه هاشون همیشه باز بود . به قول مهدی شاید تو مهمونی هاشون از اون به عنوان تلویزیون استفاده می کنن تا موقعی که تو روستا بودیم زیاد معلوم نبود ولی وقتی خونه رسیدیم احساس می کردم که بوی گاو و گوسفند می دم . اینقدر که تو طویله ها رفتم . البته منظورم همون بناهای قدیمی روستا است که الان محل نگهداری گاو و گوسفنده

Friday, April 20, 2007

روزت مبارک

مدتی بود که حرفش بود که برای درس تنظيم شرايط محيطی می خوايم بريم گرمسار و سمنان . اولش اصلا دلم نمی خواست برم چون اندکی برای این درس ارزش قائل نیستم که هیچ ، استاد درست و حسابی هم که براش نداریم ( اين همون درسی بود که با اون درس ديگه اسمش و قاطی کرده بودم و تو حذف و اضافه نوشته بودم درس تنظیم شرایط محیطی خانواده !!! ) و درست تا لحظه آخر هم می گفتم من نمی آم که شب قبلش که با بهاره صحبت می کردم کاملا اغفال شدم و تصمیم گرفتم که برم و چه خوب شد که رفتم ( بهاره راست می گفت دور هم که باشیم خوش می گذره) . کلی بهمون خوش گذشت و در نهایتم فهمیدیم که بیخودی اون روز نرفته بودیم مسافرت . مثلا روز معمار بوده و دانشگاه می خواست ما رو غافلگیر کنه که کرد ( نه که تا حالا از این اتفاقا نیفتاده بود ما هم غافلگیر شدیم ) . اصانلو هم بیخود مدیر مالی رو نمی آره که استادمون کنه (برامون نفع داره ) . برا همین همین مهمون بودیم

Sunday, April 01, 2007

سال نو

امسال بعد از 10 سال عيد مشهد بوديم .برخلاف هميشه که حداکثر يک هفته می مونديم اين سری حدود 20 روزی اونجا بوديم . اونقدر بهمون خوش گذشت که تصميم گرفتيم در اولين فرصت برای زندگی برگرديم مشهد . این قدر اين مسئله جدی بود که من حاضر شده بودم که انتقالیمو بگيرم و بيام مشهد ولی در نهایت اين کار حداقل تا آخر دانشگاه من به تعويق افتاد . تا اون موقع هم احتمالا بابا هم بازنشسته شده . در ضمن مسافرت رفتنمون باعث قطع کوه رفتنمون نشد روز ششم فروردين به يکی از کوههای اطراف شهر رفتيم و بعد از گذشتن از چند کوه به یک دشت رسیدیم و صبحونه رو اونجا خوردیم .چقدر خوبه که ادما خاطره ها رو فراموش نمی کنن . امسال جاهایی رفتم که شاید حدود 10 یا 15 یال بود نرفته بودم و کسایی رو دیدم که آخرین باری که دیده بودمشون 10 سال پیش بود مثل خیلی از همبازی های دوره بچگی خودم یا فامیل های دورمون . اونقدر بزرگ شده بودند که حتی نمی شناختمشون

Wednesday, March 21, 2007

آش نخورده و دهن سوخته

آخرين چهارشنبه سال رو تصميم گرفتيم که با همسايه هامون تو کوچه خودمون باشيم تا هم دورهمی بهمون خوش بگذره و در ضمن وارد راسته وليعصر نمی شديم امن تر بود . اون شب به اسم بچه ها و به کام بزرگتر ها تموم شد . آخرش آقای دکتر می گه سال بعد برا الهه خانوم جدا ترقه بخريم . آخه آقای دکتر من بودم جلوی پای دختر مردم ديناميت مينداختم ؟؟؟ در اين جور وقتا اذيت کردن آدمايي که يه کم ترسو تشريف دارن مي تونه يکي از بهترين لحظات زندگی آدم رو رقم بزنه , آدم که نبايد اين قدر پاستوريزه باشه ! خوبيش اين بود که جمع با جنبه ای بوديم . اون روزمن زياد شيطنت نکردم ولی نمی دونم چرا آخرش اسم من بد در رفت

Friday, March 16, 2007

حدس

چقدر بده که آدما چیزایی رو که نباید بفهمن رو بفهمن . مثلا کادویی که برا تولدت بخوان با اون سورپرایزت کنن رو بدونی چیه . تازه این بهترین حالتشه . گاهی اوقات چیزایی رو که دونستنش خیلی ناراحتت می کنه و می تونه ذهنت و مدت زیادی به خودش مشغول کنه رو می فهمی . بدتر از اون اینکه نتونی در موردش با کسی ( حتی نزدیک ترین دوستت ) صحبت کنی . امیدوارم همش در حد یک حدس اشتباه و یک سوء تفاهم باشه . ولی اگه درست باشه اون موقع واقعا می تونم به غیر ممکن غیر ممکنه ایمان بیارم . در همچین موقع هایی نوشتن خیلی آدم را راحت می کنه . در همین حد که راجبش نوشتم کلی سبک شدم

Sunday, March 11, 2007

دو روز واقعا تعطيل

هر از چند گاهی زمينه ای پيش مي آد که آدم خودشو شرمنده کنه . اين اتفاق کم وبيش برای من که پيش مي آد . آخرين موردش همين پنجشنبه بود که فکر کنم بعد از حدود دو سال پام به کوه باز شد . اونم تازه به خاطر اينکه شب قبلش ساعت 7 خوابيده بودم صبحم ساعتای حدود 2:30 بيدار شدم . خوابم نمی برد , يک کتاب برداشتم شروع کردم به خوندن ( اينم ازون اتفاقاست ! ) ساعت 3 بود که ساعت بابا زنگ زد يادم افتاد که بابا پنجشنبه ها می ره کوه زود پاشدم و تا بابا هم , که بنده خدا شب قبل دير خوابيده بود , بلند شد و آماده شد , يکم طول کشيد و نهايتا ساعت 4 از خونه رفتيم بيرون . اصلا فکر نمی کردم که کوه رفتن توی تاريکی اين قدر کيف داشته باشه . سردی هوا هم طوری بود که آدم و سرحالتر ميکرد . ولی من که مدتها بود کوه نرفته بودم مثل معتادا آروم آروم بالا می رفتم که هيچ , بعضی جاها هم تا يک جای صاف پيدا می کردم بلافاصله ... . در نهايتم تا ايستگاه اول بيشتر نتونستم بالا برم . صدای اذون و که شنيدم گفتم بابا بريم پايين نماز بخونيم , برگرديم ( اگه سمانه اونجا بود اون حرف زشتی که مدتيه افتاده تو دهنش و بهم مي زد ) . در نهايت نماز صبح به دادم رسيد . اذيت نشدم برای اين که بدنم راه بيفته بايد کم کم برم بالا . بابا بايد يک چند هفته ای منو تحمل کنه تا دوباره راه بيفتم . جمعه صبحم با مامان رفتم پارک و بعدشم يکم پياده روی . اونم خيلی خوب بود . هوای صبح اونقدر به آدم انرژی می ده که مي تونه تا آخر روز سرحالت نگه داره . اينا برای منی که خستگی پروژه های ترم قبل هنوز از تنم در نرفته بود خيلی موثر بود . بعد ازظهر جمعه هم چون ديدم خيلی انرژی دارم شروع کردم به تميز کردن اتاقم و به قولی اتاق تکونی ! زيادم به خودم زحمت ندادم فقط فايلای کامپيوتر و بعد از مدتها مرتب کردم . بايد يک سری فايلا رو ببرم رايت کنم . می ترسم دوباره از رو کامپيوتر پاک شن

Thursday, March 01, 2007

تالع بينی

فال وتالع بينی رو زياد قبول ندارم ولی اين يکی با بقيه فرق مي کرد . اينم برام فرستادن . تالع متولدين ده اسفند
تحت تاثير خورشيد است و نشانه درخشش اقتدار اعتماد تصميم هوشياري نيروي ابتکار و فعاليت. فردي است که نسبت به طبيعت
واکنش نشان مي دهد و قدرت لذت بردن از زندگي را دارد.هنرمند و داراي استعدادهاي فراوان است که همه آنها مربوط به طبيعت اند.او نيروي ادراک خوبي دارد و کمتر مجبور است موضوعي را عميقا مطالعه کند.روي ديگران تاثير بسياري مي گذارد و براي وقار و شخصيت ارزش قايل است. بسيار احساساتي است و احساساتش زود جريحه دار مي شود. در دوستي متغير و ناپايدار است. صداقت دارد و تقصيرات خودش را مي پذيرد.هر چيزي را زود درک ميکند و ميتواند در هر بخش داخل شود.او علوم مکتوم را مي آموزد و با درک مستقيم خويش کارهاي عجيبي ميکند.صبعا سرزنده خوشحال و روشن و به زندگي خوشبين است. به اختراع عشق مي ورزد و استعدادهاي خلاق دارد. بيش از ديگران قدرت قضاوت در مورد طبيعت افراد را دارد.براي رهبري خلق شده است نه اطاعت. عقيده اي جديد برايش پيش از پول ارزش دارد. با داشتن عقايد جديد هميشه جوان مي ماند.به علت تولد در ماه مارس از مشتري هم تاثير مي پذيرد که او را با ادب،سخاوتمند و داراي ذهني گسترده مي سازد. بلند همت است و به دليل سلطه جو بودن به هيچ چيز پايبند نمي ماند.نسبت به دوستانش وفادار و در مقامات مسئوليت دار موفق است.در مورد رعايت نظم و قانون جدي است. ساده انديش است و دوستان دغلي او را دوره کرده اند. دو شخصيت دارد و بنابه شخصيتي که بر او چيره مي شود رفتار ميکند. يک جنبه اش مرموز و جنبه ديگرش اهل عمل است.دوست دارد دنبال ناشناخته ها و رازها برودبا اينکه سخاوتمند است در مورد وضع مالي آينده نگراني دارد. هنرمندان ،موسيقي دانها و مردمي که با ادبيات سر و کار دارند در اين ماه به دنيا آمده اند

روی ماه خداوند را ببوس

امسال از اولش يک جور ديگه برام شروع شده بود . گاهی اوقات يک نور کوچيک می تونه زندگی آدم و از اين رو به اون رو کنه . نسبت به پارسال خيلی عوض شدم اين و حتی از ظاهرمم می شه فهميد . اصلا آسون نبود ولی از موقعی که دليل و منطق و برای خيلی کارا کنار گذاشتم يک راه هايي برام باز شده که فکرشم نمی کردم , به اين نتيجه رسيدم که برای هر کاری نبايد دنبال دليل منطقی گشت چون بعضی سوالا آدم و به ديونگی محض می رسونه
اولش از ماه رمضون شروع شد . بعدم که حدود دو سه ماه پيش , اين آخريشم که درست شب تولدم . امسال بهترين هديه تولدمو از خدا گرفتم. وقتی بهاره خبرشو بهم داد بدون اينکه بخوام اشک تو چشام جمع شد . الانم هر وقت بهش فکر می کنم همين طور . اين دفعه واقعا ديگه چنان بي تابم , كه دلم مي خواهد بدوم تا ته دشت , بروم تا سر كوه , دورها آوايي است , كه مرا مي خواند
زمستان 85

Sunday, February 25, 2007

پايان

امروز بالاخره ترم پاييز دانشکده معماری به پايان رسيد . تبريک می گم اميدوارم روزی برسه که ما هم آدم بشيم اينقدر پروژه ها رو عقب ندازيم که وسط ترم بعد هنوز مشغول تحويل پروژه های ترم قبل باشيم پروژه معماری جهان کاری با من کرد که تا مدتی سراغ هيچ متن انگليسی نرم . اين متن اونقدر فاجعه بود که وقتی می خواستم فايلشو برای سمانه بفرستم حالم به هم می خورد که آی ديمو ,که به حروف لاتين نوشته می شه , رو تايپ کنم . ضمنا لازمه که همينجا از طرف سمانه اين پروژمونو به همه بچه های شريف که زحمت ترجمه کردن متن سمانه رو کشيدن تقديم کنم . من اگه جای سمانه بودم تا مدتی طرف دانشگاه شريف پيدام نمی شد و اگر جای دوستای هژير ,که متن سمانه رو ترجمه کردن , بودم هر جوری شده بود تا حالا زير آب سمانه رو پيش هژير زده بودم بعد از اين که ترجمه متنم تموم شد به اين فکر می کردم که ببينم کسی از دوستای من نبود که تو ترجمه کمکم کنه که وقتی يک مرور رو دوستام کردم ديدم که اول از همه همسايه مون دانشجوی زبان شهيد بهشتيه بعدشم يکي از دوستای صميمي خودمم دانشجوی سال آخر زبان دانشگاه تهرانه , يک چند تا ديگه هم بودن که با هم کلاس زبان می رفتيم می تونستن کمک کنن !!!! وقتی کارتو تموم کنی بعد به بهش فکر کنی همين بلا ها هم سرت ميآد . در اين جاست که شاعر می گه " از ماست که بر ماست " . اميدوارم اين اتفاق برا هيچکی نيفته

Tuesday, February 20, 2007

انتخاب واحد

هر ترم انتخاب واحد اينترنتی کاری می کنه که برای چراغ های روشن همديگه تو مسنجر اندکی ارزش قائل باشيم . من هيچ وقت فکر نمی کردم در آن واحد بتونم با چهار , پنج نفر چت کنم . به اين نتيجه رسيدم که منم می تونم مثل بهاره توانايي های بالايي داشته باشم . البته نه دقيقا مثل بهاره اسم مسنجر اومد اينم بگم که وقتی می بينين چراغ من روشنه بدونين حتما يک اشتباهی شده چون اولا من هميشه چراغ خاموش ميآم , بعدشم وقتيم ميآم به هوای چک کردن مِيل هاست و در ضمن به هيچ چراغ روشنی هم توجه نمی کنم . اين و برای کسايي مثل آريا می گم که ممکنه مردم آزاری مثل سمانه با آی دی من بيآد و سر کارش بذاره

Thursday, February 08, 2007

امده ام حرفی بزنم

روحم مانند دوستي مي ماند كه در روز هاي سخت به من آرامش مي بخشد و هنگامي كه زندگي ام سرشاراز درد و رنج مي شود دلداري ام مي دهد. هر كس كه با روح خود دوست نباشد دشمن مردم است.مرگ در انتظار كسي است كه با خود در جنگ باشد.چرا كه زندگي از درون آدمي مي جوشد ونه از بيرون. آمده ام حرفي بزنم و حرفم را خواهم زد. حتي اگر مرگ هم از گفتن بازم دارد فردا آنرا بيان خواهد كرد.چرا كه فردا هيچ رازي را در دفتر خلقت ناگفته نخواهد گذاشت. آمده ام تا در شكوه عشق ونور زيبايي زندگي كنم. بنگريدم كه چطور زندگي مي كنم و كسي را ياراي آن نيست تا از زندگي ام جدا كند. اگر نابينايم كنند به ترانه عشق وآهنگ زيبايي و شادماني گوش دل خواهم سپرد.اگر ناشنوايم كنند شادماني را در لطافت نسيمي خواهم جست كه خود رايحه زيبايي است و نفس پاك عاشقان. و اگر هوا را هم از من دريغ كنند با روح خود زندگي خواهم كرد.چرا كه روح من دفتر عشق است وزيبايي. بخاطر مردم آمده ام و مي خواهم در ميانشان باشم .آنچه امروز من به تنهايي انجام ميدهم فردا در ميان خيل مردمان بازگو خواهد شد. و آنچه اكنون به تنهايي مي گويم فردا مردمان بسياري خواهند گفت
برگرفته ازكتاب اشك ولبخند نوشته جبران خليل جبران

Thursday, January 18, 2007

وبلاگ و سایت معماری

http://akhiabanian.ir/ http://www.persianarchitect.com/ http://formhaamanaahaa.blogspot.com/ http://mehmar.blogspot.com/ http://sabat.blogspot.com/ http://www.eisenmanarchitects.com/ http://www.predock.com/ www.crystalinkscom/ancient.html www.lexised.com/architecture http://www.gardenvisit.com/ http://www.wiede-landscape-design.com/ www.dot.ca.gov/hq/landarch/ http://www.greenhomebuilding.com/ www.shared-vision.com/old-site/yoomo2/storybo1.html http://www.wtcsitememorial.ory/ http://www.designarchitecture.com/ www.geocities.com/origamic-architecture/ http://www.desertdomes.com/ http://www.gregwestphotography.com/ http://www.furniturefind.com/ http://www.designgallerymilano.com/ http://library.thinkqutest.org/10098 www.williams.edu/art/architecturevr/ www.crystalincs.com/greekarchitecture.html www.lib.virginia.edu/dic/colls/arh102/index.html http://nisee.berkeley.edu/goddenlgodden-a.html http://www.slamicarchitecture.org/ http://www.vintagedesigns.com/ http://www.subsurfacebuildings.com/ www.bc.edu/bc_org/avp/cas/fnart/fa267/ www.celearth.org/ www.ah.bfn.orga/dctnry/vocab.html www.cmhpf.org/kids/dictionary www.archnet.org/library/dictionary/ http://andersondigital.net/ http://www.apdigital.com/ http://www.architecturalvisions.com/ http://www.organichomes.com/ http://www.tschumi.com/

آدم حسابی

کارای آیدین آغداشلو رو توی کاخ نیاوران دیده بودم ، قبلا هم تعریفشو شنیده بودم . اگه یکم بیشتر نقاشی و طراحی رو دوست داشتم هر جور شده بود کلاساشو می رفتم . چند وقت پیش تو چلچراغ یک مطلب ازش خوندم که خیلی به دلم نشست ، شایدم به خاطر اینکه به این حرف باور دارم به دلم نشسته .« تا زمانی که خودت رو نشناسی و به خودت اطمینان نداشته باشی ، تیپ و تناسب خیلی مهم است ، اما وقتی خودت رو بشناسی و به خودت اعتماد داشته باشی ، اگه بد لباس هم باشی پذیرفته می شی » . اگه همه این حرف قبول داشته باشیم هیچ وقت برای بیرون رفتن از خونه شیش ساعت خودمونو جلوی آینه علاف نمی کنیم یا اینکه با خریدن یک لبای جدید خودمونو اینقدر نمی گیریم . البته تمیز ومرتب بودن با تیپ زدن فرق می کنه ها . البته اینم بگم که روزای تحویل پروژه مجازیم هر چی دم دستمون میرسه بپوشیم حتی اگه جورابای لنگه به لنگه با دو رنگ جیغ مختلف بپوشی یا مو هاتو شونه نکنی اما باید هر جور شده خودتو به تحویل برسونی ( وقتی که چهار شب تا صبح بیدار موندی و مغزت دیگه کار نمی کنه خودتو زیاد اذیت نکن ) اگه دیر بجنبی به علت تاخیر نصف نمره پریده

Tuesday, January 16, 2007

دیگه بهتر از این

وقتی که بحث عوض کردن خونه پیش اومد کلی داغون بودم . به این فکربودم که مسیرم تا دانشگاه چقدر طولانی میشه و نصف عمرم تو راهها میگذره. دقیقا باید سه تا مسیر ماشین عوض می کردم . بعد از مدتی دیدم نه همچینم بد نمیشه چون محل کار بابا هم عوض شد و می تونستیم یک جوری هماهنگ کنیم تا با هم بریم . بعد شنیدم که مثل اینکه دانشگاه هم قراره ساختمونشو عوض کنه و همه دانشکده هاشو یک جا جمع کنه . ساختمون جدیدش کجاست درست صد متری خونه جدید ما . وای چه حالی داره دقیقا از همون موقعی که قراره ما بریم خونه جدید دانشگاه هم به اونجا منتقل میشه. قراره سمانه وقتی استاد میآد سر کلاس یک میس کال بندازه تا من خودمو برسونم . هنوز نرفتیم دارم کیفشو می کنم

آخر ترم و ...

هر چی امتحانا کمتر باشه وضعشونم بدتر میشه . این ترم فقط چهار تا امتحان داشتم بقیه هم تحویل پروژه ست . ساختمان و که هرچی از سر ساختمون رفتنم یاد گرفته بودم تو امتحان نوشتم ( بالاخره از عمله بازیامون یک چیزی عایدمون شد) وگرنه عمرا بتونم کتاب ششصد صفحه ای رو عرض دو روز بخونم . سر کلاسشم که حاضریمو می زدم و می رفتم بیرون . امتحانشو نسبتا بد ندادم تازه یک سوالو تو اشتال نوشتم دادم به سمانه ( خوب وقتی استاد رد و بدل کردن اشتالو آزاد بذاره همین میشه دیگه). پنجشنبه و جمعه رو وقت داشتیم که برای انقلاب و بتن بخونیم که شنبه ویکشنبه روز امتحانش بود . پنجشنبه سمانه اومد خونمونو تا شنبه ظهر که انقلاب داشتیم بود . پنجشنبه رو کامل بتن خوندیم و جمعه هم تا موقع نهار بتن خوندیم بعد نهار هم کلی وقت کشی کردیم و یکدفعه نمی دونم چی شد که خوابمون برد تا ساعت چهار که با صدای تلفن از خواب بیدار شدیم ( دستش درد نکنه آزاده زنگ زده بود سوال بتن بپرسه وگرنه باید بیخیال انقلاب میشدیم) .برای انقلاب باید فقط هشتاد صفحه می خوندیم ( بعد کلی چونه زدن همه کتابو حذف کردیم) . از اونجایی که ناصریان بتن و جزوه باز گذاشته بود تنبلیمون می شد نمی تونستیم انقلاب بخونیم به طوری که از ساعت چهار تا ده شب فقط ده صفحه خوندیم ؛ وسطش با مینا و بهاره و مهدی همش مشغول زنگ زدن و اس ام اس بازی بودیم . مینا گفت مهدی رفته فوتبال بعد سمانه زنگ زد به مهدی که بشین درستو بخون و مهدی هم فهمید سمانه خونه ماست برای من اس ام اس زد " زکات علم نشر آن به مهدی است نه سمانه" بعدشم منم به عربی یک چیزی براش نوشتم که به التوبه افتاد. خلاصه اونقدر خندیدیم که مجبور شدیم برای انقلاب هشتاد صفحه ای تا صبح بیدار بمونیم . آخرشم تا دم امتحان میخوندیم . البته وقتی فهمیدیم که آریا انقلاب و هفده شده با اعتماد به نفس رفتیم سر امتحان ( از آریا که دیگه بدتر نیستیم). امتحان بتن هم که اونقدر بد دادم که فقط دعا می کنم که نیفتم ( تا حالا سر هیچ امتحانی به این فلاکت نیفتاده بودم) سه تا سوال بود . سوال اول که یک چیزی بود من یک چیز دیگه خوندم(به خدا سوال اولو بلد بودم ) سوال دوم و که تا نصفه حل کردم سوال سوم هم نصفه سوال و خوندم و نصفه جواب دادم . آخر و عاقبت امتحانای جزوه باز همینه . بعد از امتحانم این فکرمو مشغول کرده که اگه قرار ما تیر و ستونم طراحی کنیم پی بچه های عمران چه کار باید بکنن. آیسان سوالامونو به پسر عموش که ارشد عمرانه گفته بود ، پشر عموش می گفت ما بعد از این همه درس خوندن می تونیم اینا رو حل کنیم . با این سخت گیریهایی که دانشگاه تو درسای سازه می کنه فکر کنم ما آخر مهندس عمران میآیم بیرون نه معماری . هنوز یک امتحان عمومی دیگه هم دارم

Sunday, January 14, 2007

یک کم به عقب

همیشه بعد از هر دو سه ماهی به طور غیر ارادی یک دوره ای روی گذشته که می کنم متوجه می شم در مقابل بعضی آدما باید خیلی متفاوت تر از چیزی که هستی باشی . کار خیلی سختیه چون گاهی مجبور میشی درست خلاف چیزی که هستی عمل کنی ؛ ولی لازمه که این کار و بکنی !!! خیلی سخته ولی باید خودمو این طوری عادت بدم وگرنه اون عده پر رو تر از اونی که هستن می شن و این خیلی بده

Monday, January 01, 2007

کرکسیونهای آخر

هر چی به تحویل پروژه ها نزدیک تر می شیم ، بیدار خوابی هامونم بیشتر می شه. اولین باری که تو اتوبوس خوابم بردخودم کلی تعجب کردم ولی تازگیا تا سوار می شم یک جای دنج برای خودم پیدا می کنم راحت تا نزدیکای خونه می خوابم . تازه چقدرم کیف داره خستگیم کاملا در میره. سیستم بدنم هم بهش عادت کرده بعد از اینکه آقاهه بلیط ها رو جمع می کنه خوابم می بره و دقیقا چراغ قرمز قبل خونه رو که رد می کنیم بیدار می شم. امروز استثنا موقعی بیدار شدم که تو ایستگاهی که من باید پیاده می شدم در و بست و راه افتاد . خوبیش اینه که خونه بین دو تا ایستگاهه چه اولی پیاده شم چه دومی فرقی نمیکنه

آخرین روزها

به زودی مهلت اعتبار اکانت نا محدود و بدون فیلتر بهاره تموم می شه . روز خداحافظی با گزگ ، اورکات ، های 5 و ... و بعد از حدود یک سال باید باز دست به دامن پارس آن لاین بشیم

Tuesday, December 26, 2006

دربان

این طوری نمی شه باید یک فکر اساسی برای اتوکدم بکنم هر وقت نشستم با کد کار کردم یک دسته گلی به آب دادم . دیر به این نتیجه رسیدم ولی تو معماری علاوه بر اینکه دستت باید قوی باشه باید با کامپیوتر هم بتونی کار کنی ( من توی این 4 ترم فقط 4 تا کارم کامپیوتری بوده!) برای همین امروز طرحم و کامپیوتری آوردم ، هر چند خیلی وقتم و گرفت ولی اشکال نداره دستم راه می افته. امروز از ساعت 7:30 صبح تا 7 شب دانشگاه بودم . تا چند وقت پیش صبحا میومدم در دانشگاه و باز میکردم حالا از این به بعد باید شبا در دانشگاه و ببندم و برم . بدیش این بود که مجبور شدم کلی تو ترافیک بمونم

Saturday, December 09, 2006

واحد عمومی

حضور بچه های معماری سر کلاسای عمومی فوق العاده است البته فقط ورودیای خودمون ومی گم مثلا سر کلاس انقلاب من که کارم به جایی رسیده استاد بهم میگه وقت کردی یک سری هم به ما بزن ، به آیسان هم همیشه می گه تو سر کلاس من میری سر یک کلاس دیگه هم حاضریت و میزنی و میآی (اینقدر که به مدت طولانی از کلاس میره بیرون) ، به آزاده هم یک گوشه کنایه ای میآد چون سر کلاسش که میره بیرن با کلی کتاب برمیگرده ( جلوی استاد تابلو می کنه که میره کتابخونه)، ملودی هم که معمولا استاتیک می خونه ، بهاره هم کارای طرحشو میکنه، سمانه هم که اصلا نمیآد. امروز قبل از اینکه به اسم سمانه برسه یکی از بچه های هنر و کشیدم تو کلاس که به جاش حاضریشو بزنه وگرنه حذفش می کرد . این کار خیلی سریع اتفاق افتاد به فاصله اسم من و سمانه که چهار تا اسم بیشتر نیست تازه اونی کسی هم که بهش گفتم اصلا نمیشناختمش . کلا شنبه ها سر کلاسای عمومی کلی میخندیم حتی اگه سر کلاسی باشیم که هیچ کدوم از بچه های خودمون نباشن ، مثل کلاس امروز ظهر من. بیچاره ها حق دارن پشت در فال گوش وایستن

Friday, December 08, 2006

آخر هفته

از اونجایی که پنجشنبه وقت هممون آزاد بود با شیدا و شهرزاد و سمانه بری رولوه امامزاده حمیده خاتون رفتیم باغ فیض. اول فکر می کردیم یک بنای تاریخی رو باید برداشت کنیم ولی وقتی ساختمونشو دیدیم به این نتیجه رسیدیم که دانشگاه خودمون بیشتر به درد برداشت به عنوان یک بنای تاریخی می خوره چون حداقل ِ حداقلش شکل ساختمونمون قدیمیه. البته اگه تاریخچه ساختمون و مرور کنیم می بینیم که اگه اینجا الان دانشگاه نبود به عنوان یکی از دفاتر کاری میراث فرهنگی استفاده می شد مثل ساختمون عمارت سعدیه بهارستان . برخلاف گروههای دیگه که یکی شون باید می رفتن شهر ری و یکی شونم میدون خراسان ، گروه ما بازم خوش شانسی آورد و جایی افتادیم که به هممون نزدیک بود . ساختمون امامزاده بعد از بازسازی شاید فقط بیست سال از عمرش می گذشت . ضمنا فقط مخصوص خانمها نبود ( دکتر یغمایی هم یک چیزایی میگه . مگه میشه امامزاده مختص فقط خانمها یا فقط آقاها باشه؟!!!). از مزایای پنجشنبه رفتن به امام زاده هم که نباید غافل بود تا شب که میومدم خونه کلی فاتحه خوندم آخرشم نفهمیدم چند تا دیگه بدهکارم . موقع رولوه کردن برای اندازه گیری یک قسمت باید از نردبونی که به طرف خرپشته می رفت بالا می رفتم تا فاصله در خرپشته تا کف و بدست می آوردیم . جدا اونایی که ترس از ارتفاع دارن چه لذتایی رو توی دنیا از دست می دن و خیلی هم ضایع است که یک مهندس معمار یا سازه ترس از ارتفاع داشته باشه . زیاد ناراحت نباشید دکتر صدیق هم یکی ازاوناست ، می گفت از یک ساختمون هشت طبقه نیمه کاره بالا رفتم دیگه نتونستم بیام پایین

Saturday, December 02, 2006

برف اول

دیروز بعد از حدود یک سال که بچه های باشگاه و ندیده بودم توی یک مهمونی تقریبا همه شون و می تونستم پیدا کنم برای همین از خیر پروژه ای که باید دوشنبه تحویل بدم گذشتم و رفتم کرج .اونقدر بهم خوش گذشته بود که به قولی دامن از دست برفت و یادم رفت یک زنگ بزنم به خونه که من کی راه من افتم ومیام خونه .خلاصه تا ساعت 6:30 کرج بودم و بعدشم با مترو برگشتم . تا هفت تیر با مترو اومدم از اونجا هم سوار اتوبوس شدم که بیام خونه . برفم تازه شروع به باریدن کرده بود .از نزدیکای پل میرداماد ترافیک وحشتناکی شروع شد .این موقع بود که یادم افتاد که یک زنگ به خونه بزنم که ممکنه من دیرتر برسم .گوشی رو که در آوردم 26 تا میس کال داشتم( رکورد دار شدم) . نگو گوشی رو سایلنت بوده وهرچی به من زنگ می زدن نمی فهمیدم . کلی دچار وجدان درد شدم .وقتی هم که سمانه زنگ زد و پشت تلفن گریه کرد که تو کجایی چرا تلفن جوان نمیدی و همه رو نگران کردی، دیگه کاملا هر چقدر بهم خوش گذشته بود زهر مارم شد. توی این موقعیت هم برف تند تر شد و در نتیجه ترافیک هم سنگین تر ، طوری که هر توی هر 10 دقیقه شاید 5 متر هم جلو نمیرفتیم. دیشب از ساعت 8 تا 10:30 توی اتوبا ن مدرس بودم .از اونجایی که ناراحتیای من زیاد طول نمی کشه کلی توی مسیر و ترافیکا بهم خوش گذشت. ماها که تو اتوبوس بودیم شده بودیم هدف گلوله های برف اونایی که بیرون بودن . بعد از حدود 3 ساعت که به پارک وی رسیدیم دیگه اتوبوس بیچاره نمی کشید از ولیعصر بالا بره (تا حالا با اتوبوس تو اتوبان سر نخورده بودم ).هیچ کدوم از ماشینا نمی تونستن از پل پارک وی بالا برن . هر ماشینی که رفت سر خورد و برگشت (206، جی ال ایکس ، ماکسیما ،...) که یک دفعه یک پیکان با اعتماد به نفس کامل پاشو گذاشت رو گاز و تا وسطای پل رفت همه هم با تعجب پیکان رو نگاه می کردن که بیچاره اونم سر خورد وبرگشت . ولی همین موقع یک پرادو به راحتی تموم( در میون تشویق مردم ) از رو پل رد شد ( این صحنه برا تبلیغ پرادو خیلی خوب بود). خلاصه از اتوبوس پیاده شدم و پیاده اومدم بالا ، ولی اصلا حس نمی شد که ساعت 10:30 شبه خیابون کاملا روشن و شلوغ بود .ولیعصر به طرف پایین یک طرفه و کاملا تبدیل به جایی برای برف بازی و کری سیستم و ضبط شده بود.( اگه کیفیت عکسا خوب نیست به خاطر اینه که امنیت نداشتم .هر آن ممکن بود ازهر طرف یک گلوله برف بهم بخوره، که البته خورد) تا حالا تو هیچ برفی اینقدر بهم خوش نگذشته بود . و بالاخره ساعت 11 رسیدم خونه امروزم دانشگاه نرفتم ،رفتم خونه سمانه با هم نشستیم کارای پروژمون انجام دادیم

Friday, December 01, 2006

یکشنبه شبها

به طور تقریبی اگه بخوام حساب کنم یکشنبه شبها یا بهتره بگم شب دوشنبه که فرداش کلاسای سازه تو دانشگاه برگزار می شه بیشترین و متنوع ترین اس ام اسا توسط گوشی من دریافت می شه . پای ثابت شون و البته آخرین نفرشون بهاره ست. هر هفته ساعت دوازده ونیم شب به بعد یک اس ام اس میزنه که " اگه تونستی فردا صبح زود بیا بهمون درس بده " ( فکر کنم یک برنامه به گوشیش داده که خودکار خود گوشی هر هفته اینو برای من می فرسته) ولی بهاره جون من اون موقع خوابم ، اس ام اس می زنی بیدار می شم ؛ نکن این کارو

Thursday, November 30, 2006

بدون شرح

Wednesday, November 29, 2006

جوات

امروز هر کی از مدرس رد میشد متوجه تعداد زیاد پلیس های بزرگراه میشد که از اول مدرس تا هفت تیر هر گوشه کناری پیدا می شدن . خدا کنه کاری هم ازشون بر بیاد. امروز از اول صبح که از خونه اومدم بیرون احساس می کردم که سرم داره گیج میره و (گلاب به روتون ) حالت تهوع دارم ولی فکر می کردم به خاطر بی خوابی هاییه که چند شب قبل داشتمه .( تو عمرم فقط دو تا از پروژه هام با کد کار کردم ،اونم به خاطر این که مجبور بودم ، دو تا شونم وقتی کامل شده بودن پاک شدن و مجبور شدم دوباره بکشم) . با این حال خرابم رسیدم دانشگاه که دیدم سمانه هم حالش بده ، نگو امروز وارونگی هوا بوده . این سال پایینای ما علاوه بر این که خیلی پر رو و خز هستند چقدرم ضایع بازی در میآرن. امروز دم در دانشگاه سوار یک پرشیای سفید شده بودن صدای ضبط و تا آخر بلند کرده بودن و پنجره ها رو پایین کشیده بودن و سیگار می کشیدن تازه ماشینشونم طرح نداشت فکر کنم از کله سحر اومدن دانشگاه که بتونن همچین برنامه ای رو اجرا کنن ( دکتر اصانلو حق داره اینقدر از اینا بدش بیاد ) تو اون موقعیت من که خجالت می کشیدم بگم دانشجوی این دانشگاهم . ترجیح میدادم برم سمت پیام نور تا دانشگاه خودمون

Tuesday, November 21, 2006

مسافرت به سبک دانشگاه

بعد از مدتی قریب به یک سال انتظار اونم برای درس برداشت ، از طرف دانشگاه ( و نه به خواسته دانشجوها ) اعلام شد که باید بریم یزد ، که بناهای تاریخی رو برداشت کنیم. کاری که اگه انجام میشد شاید روزانه ده ساعت وقت می گرفت .در عرض دو سه روز این برنامه ریزی شد ، هماهنگی ها با میراث فرهنگی یزد شد، میراث فرهنگی برامون مهمانسرا در نظر گرفت ،اتوبوس از طرف سپاه !!! برامون جور شد، قرار شد قسمتی از خرج سفرو دانشگاه تقبل کنه!!! به بچه ها اعلام شد که چهارشنبه 24 آبان ساعت 12 شب اتوبوس از جلوی در دانشگاه حرکت می کنه( جا نمونین ) ، و ما ها ساکامونو بستیم و کاملا آماده سفر بودیم . چهارشنبه ظهر بعد از کلاس طرح ( شاید فقط یک ساعت) برای نهار رفتیم بیرون وقتی برگشتیم رو تابلوی اعلانات جلوی در با فونت بزرگ نوشته شده بود :سفر یزد لغو شد ! با دیدن این خبر انگار یک قابلمه ، نه انگار یک دیگ آب سرد رو سرمون خالی کردن. نزدیک به دو سه دقیقه بین ما چهار نفری که با هم بودیم سکوت ناامید کننده ای برقرار شد . اون جمله کوتاه اصلا قابل درک نبود. به هر حال یزد که نرفتیم ولی باید یه جایی جور می شد که برای پروژه برداشت اونجا رو رولوه کنیم . با هماهنگی هایی که با میراث فرهنگی شد در نهایت سه تا امامزاده بهمون معرفی کردند که زنونه است ( ورود آقایون ممنوعه) که دخترا برن اونجا رو رولوه کنن و سه تا مکان تاریخی هم تو قزوین برای پسرا معرفی کردن ( یزد که شهر مذهبی بود نرفتیم اونوقت این بیچاره ها باید برن قزوین که این قدر اسمش بد در رفته) چند شب پیش آریا درباره همین موضوع یک آف گذاشته بود که دل آدمو کباب می کرد . بیچاره ها

Thursday, November 09, 2006

وقتي كه ديرت شده

چهارشنبه كاراي طرحم كامل نبود صبح زود بيدار شدم كه تا خيابونا خلوته زود خودمو به دانشگاه برسونم و تا قبل از كلاس كارامو تكميل كنم . صبحانه رو تند خوردم و رفتم بيرون . دم در جلوي پل پاركينگ يه ماشين پارك بود منم اومدم از روي جوب رد بشم كه يكدفعه راننده همسايه مون كه انگار من و با اون اشتباه گرفته بود از پشت ماشين اومد سمت در خونه . منم كه از يك طرف تو ذهنم داشتم طرحم و در مياوردم از طرف ديگه به فكر اين بودم كه ديرم شده و از يك طرفم داشتم زيپ سويي شرتم و ميبستم وتخته شاستيم هم دستم بود اتفاقا در همين حال داشتم از روي جوب رد مي شدم كه يك دفعه آقاهه جلوي من سبز شد و من هم افتادم تو جوب . به اين ترتيب زانوي پاي چپم داغون شد . زود از توي جوب اومدم بيرون و تخته شاستيم و انداختم روي زمينو خودم هم نشستم وسط كوچه كه يك دفعه يادم اومد كه من اصلا وقت اينو ندارم كه الان بشينم اينجا و از درد به خودم بپيچم . زود بلند شدم و لباسامو تكوندم و لنگ لنگان راه افتادم . حتي وقت اينو نداشتم كه زنگ بزنم مامان بياد پايين به دادم برسه . اون آقاهه هم كه فكر مي كنم بيشتر از اينكه دلش برام بسوزه داشت تو دلش به من مي خنديد ، چون فهميد تقصير خودش بود راهشو كج كرد و رفت سمت ماشينش(نامرد) . خلاصه با همين وضع رفتم دانشگاه . بدون اينكه زخمشو نگاه كنم يك دستمال كاغذي گذاشتم روش(فقط در اين حد ديدم كه دور زانوم پره خونه). بعدشم نشستم كارامو كردم . وسطاي كلاس كه بهاره اومد تا ماجرا رو براش گفتم و پامو ديد رفت برام گاز و باند خريد و از دانشگاه هم بتادين گرفتيم و پامو بست كلي هم دعوام كرد كه چرا با دستمال پاتو بستي. به اين ترتيب پايي كه تازه دو سه ماه مي شد كه سوختگيش خوب شده بود دوباره مصدوم شد و من مجددا در حال لنگيدن هستم . در ضمن بهاره هم يك خانوم دكتر واقعيه . ايقدر خوب پامو بست انگار يك عمر اين كاره بوده

Monday, October 30, 2006

ويروس

ديروز بعد از مدتها كه اومدم تو اينترنت كلي سايت از طرف فائزه برام اومده بود كه قبلش نوشته بود وب سايت من و بخونيد . منم بازش كردم ولي امروز سمانه مي گفت همه بچه ها از جمله فائزه ويروس گرفتند اون سايتي هم كه من باز كردم ويروسي بوده .ممكنه هر دفعه كه مسنجرتون و باز ميكنيد كلي پيام از طرف من براتون اومده باشه . مواظب باشيد شما وارد اين بازي كثيف نشين

Thursday, October 05, 2006

ترم جديد

اين ترم در حالي كه خودم مسافرت بودم ثبت نامم و سمانه برام كرد فيشم و هم بهاره برام ريخت براي همين بود كه هفته اول اشتباهي مي رفتم دانشگاه . اين ترم دانشگاه يه كار فوق العاده كرد كه دو تا كلاس طرح با 4 تا استاد براي 25 نفر دانشجو تشكيل داد. اين كار از چند جهت خوبه كه مهمترينش اينه كه با كسرايي ديگه كلاس ندارم ! ضمنا اين كه جمعيت كلاس كم شده خيلي خوبه . بعدشم كلاس تقريبا يكدسته (ميشه گفت بچه مدرسه اي تو كلاسمون نداريم . اينم خيلي خوبه) از تغييراي ديگه اي كه اين ترم داشتيم حياط دانشگاهه كه بعد مدت زيادي بنايي حياط رو مثل پارك سنگفرش قرمزكردند كه اصلا هم خوني با ساختمون قديمي زرد رنگ دانشگاه نداره . و تابلو دانشگاهم تا سفارش تابلوي جديد به قرار زير جلوي در بوفه افتاده، بايد اسم موسسه آموزش عالي از روش پاك بشه و به جاش دانشگاه نوشته بشه از اول ماه رمضون تا حالا 2كيلو وزن كم كردم . صبح از ساعت 6 از خونه مي رم بيرون اول ميرم پارك بعدشم تا دانشگاه پياده مي رم به طور متوسط روزانه يك ساعت ونيم پياده روي مي كنم . توي اين چند روز هم كه در گير كار طرح بوديم مجبور بوديم با سمانه بين دو تا كلاس كه زمان زيادي هم نبود چند جابيرون دانشگاه سر بزنيم مثلا شنبه از آزادي رفتيم ولنجك يكشنبه رفتيم پاكستان دوشنبه هم شريعتي رفتيم هم دوباره پاكستان بعدشم كه بايد دانشگاه مي رفتيم . خونه كه مي رسم مي خوابم تا افطار ، افطار بيدار ميشم افطاري و مي خورم دوباره ميخوابم تا سحر. تازه از شنبه ديگه هم كه كلاس اتو كدم شروع بشه وضعيت خيلي بد تر از اين هم ميشه . به اين ترتيب دارم تبديل مي شم به يك ضعيفه عاجز

Saturday, September 23, 2006

...

پروردگارابه من آرامش ده تا بپذیرم آنچه راکه نمی توانم تغییر دهم ، دلیری ده تا تغییر دهم آنچه را که می توان تغییر داد ، بینش ده تا تفاوت این دو را بدانم ، مرا فهم ده تا متوقع نباشم دنیا و مردم آن مطابق میل من رفتار کنند
جبران خلیل جبران

Thursday, September 07, 2006

سعدآباد

خوبيش اينه كه بهاره تو بلاگ اسپات وبلاگ نداره ، اين طوري حداقل نمي تونه برام كامنت بذاره . وبلاگ خودشم تو 360 هست كه همه بچه هاي دانشگاه اونجا عضو هستن ، اونجا هم نمي تونه براي من چيزي بنويسه . پس من با نهايت شهامت مي گم كه اين وبلاگ جهت تخريب شخصيت بهاره راه اندازي شده تقصير خودشه هميشه كاري مي كنه كه مجبور مي شم براش بنويسم . ولي از اين دو مورد آخر كه بازم در ليست شاهكاراشه صرفه نظر مي كنم دوشنبه با همون اكيپ قبلي به اضافه بنفشه ( خواهر بهاره) و آيسان رفتيم سعدآباد. بر خلاف هميشه كوچه اي كه به طرف سعد آباد مي رفت خلوت بود و هيچ ماشيني اونجا پارك نبود . من و هانا جلو در منتظر بوديم تا بچه ها برسن كه يك دفعه كلي پليس و ماشيناي تشريفات اومدن طرف كاخ ، از جلومون رد شدن من و هانا فقط يكي دو نفر سياه پوست تو يكي از ماشينا ديديم . يكي از خانومايي كه كنارمون وايستاده بودند و اونا هم منتظر دوستاشون بودند گفت كوفي عنان بود . اينو كه گفت من و هانا هم زديم زير خنده كه بابا هر سياهي كه پارسي كولا نمي شه!!! تازه وقتي بچه ها هم اومدن براي اونا هم تعريف كرديم و بازم بهشون خنديديم چون بچه ها ديررسيدند بعد از اينكه موزه سنگ ديديم رفتيم نهار خورديم . ضمنا تصميم گرفتيم كه دفعه بعد بريم يك جايي كه بتونيم خودمون جوجه بزنيم . اگه بخوايم اين طوري ادامه بديم به زودي ورشكست مي شيم . ( الان خرج ماكت ساختن و پرينت نداريم كه مي تونيم از اين خرجا بكنيم ) بعد از نهار موزه نظامي و موزه آب و كاخ شاه رو هم رفتيم . كه موزه نظامي و آبش واقعا مزخرف بود . در نهايت هم كه مي خواستيم بر گرديم دوباره بنزاي تشريفاتي رو ديديم و متوجه شديم كه كوفي عنان و هيئت همراه تمام اون روز توي كاخ بوده .... يكبار ديگه بايد بريم تا بقيه موزه هاشم ببينيم

Tuesday, August 29, 2006

كاخ نياوران

شنبه بعد از حدود 20 روز كه كاراي دانشگاه تموم شده بود با بهاره ، مينا و هانا كاري كرديم كه واقعا ازمون بعيد بود بالاخره تونستيم با همديگه هماهنگ بشيم و بريم كاخ نياوران فكر مي كنم يك سال پيش ميخواستيم اين كار و بكنيم تازه بعد از يك سال و اندي بازم يكي مون نبود ( سمانه خانم شمال تشريف داشتند ) . من و بهاره روزه بوديم ولي از اونجايي كه بهاره خيلي شكموعه تا اسم غذا و رستوران اومد روزه اش رو باز كرد تازه براي اينكه عذاب وجدان نداشته باشه مي خواست منم اغفال كنه كه روزمو باز كنم ولي من اغفال نشدم و بهاره چقدر ضرر كرد بابت اين كه روزشو باز كرد . بعد ازصرف نهار كه دوستان ورشكست شدند به پيشنهاد بهاره تصميم گرفتيم بريم پارك نياوران تا غذايي كه خورده بودند هضم بشه و از اونجايي كه بهاره اون اطراف و خيلي خوب بلد بود راهي رو كه مي تونستيم در عرض يك ربع بريم ، توي يك ساعت و ربع و شايدم بيشتر رفتيم . ما پشت كاخ بوديم ، خيلي راحت مي تونستيم بريم ميدون نياوران و از اونجا بريم ولي با راهنمايي بهاره جون از پشت كاخ رفتيم و در نهايت سر از اقدسيه در آورديم . راهي رو رفتيم كه هيچ تاكسي اي هم از اونجا رد نمي شد . البته اگر هم رد مي شد سوار نمي شديم چون به اندازه كافي اون روز خرج كرده بودند كه ديگه به كرايه تاكسي نميرسيد ( چقدر خوب شد من روزه بودما) . بعد از كلي پياده روي وقتي به جايي رسيديم كه پاركو مي ديديم بهاره (كه اصرار داشت بريم پارك) منصرف شد ورفت سمت داروخانه باباش ، مينا هم با بهاره رفت تا قبل از شب خودشو به كرج برسونه . ولي منو هانا كه اتفاقا هيچ اصراري هم به پارك رفتن نداشتيم ، حدود نيم ساعت تو پارك نشستيم تا خستگي مون در بره . تا موقع افطار اصلا احساس گشنگي نكردم ولي از تشنگي داشتم مي مردم . براي افطار هم فقط پنج ليوان آب خوردم و يك ليوان چاي . بعد از هر قورتي كه ميخوردم همش ياد بهاره مي كردم . مي گن موقع افطار بايد دعا كرد ، من اون روز فقط براي بهاره دعا كردم . فقط اميدوارم دعام نگيره وگرنه دفعه بعد كه مي بينمش بايد سرش رو تنش نباشه . اون روز براي چهارشنبه هم قرار گذاشتيم كه بريم كاخ سعدآباد ولي با اتفاقايي كه افتاد فكر نكنم اين هفته جايي بريم

Thursday, August 10, 2006

دوست

دوست شما ، نيازهاي بر آورده ي شماست . كشتزاري ست كه در آن با عشق بذر مي افشانيد و با سپاس درو مي كنيد او سفره ي نانتان و اجاق روشن كاشانه تان نيز هست . زيرا شما گرسنه ي ديدار دوستيد و با ديدارش ، قرار مي گيريد هنگامي كه يك دوست انديشه هايش را با شما در ميان مي گذارد ، از گفتن « نه » ، مهراسيد و نيز « آري » را از او دريغ مداريد وهنگامي كه او غرقه ي سكوت خويش است ، دل تان همچنان به دل او گوش مي دهد ؛ زيرا در دوستي و همدلي ؛ همه ي انديشه ها ، همه ي خواستن ها ، همه ي انتظارها ، بي حضور كلمات ، و با حضور شادماني و سرمستي پنهان ، زاده مي شوند و تقسيم مي شوند هنگامي كه از دوستي جدا مي شويد ، غمين مباشيد ؛ زيرا آ نچه را كه در او دوست تر ميداريد ، ممكن است در غياب او روشن تر و آشكار تر به چشم آيد خوش بود آنكه در دوستي ، هدفي جز ژرفا بخشيدن به روح نباشد زيرا عشقي كه جوياي جز افشاي رازهاي خود اوست ، عشق نيست ، بلكه دامي ست گسترده ، كه در آن جز بيهودگي نمي افتد همواره بهترين هاي خود را براي دوستت كنار بگذار . اگر او روز هاي قنات رزق تان را ديده است ، پس بگذاريد روزهاي جوشش چشمه ي توفيق تان را نيز تجربه كند دوست آن نيست كه براي كشتن وقت به سراغش برويد . در حضور حضرت دوست ، اوقاتي براي زندگي بجوييد . زيرا دوست ، نيازتان را پاسخ مي دهد . تهي درونتان را پر مي كند در ساحت دوستي ، بي امساك ، خنده بپراكنيد و لذت قسمت كنيد . زيرا در شبنم چيز هاي كوچك است كه دل آدمي ، بامدادش را پيدا مي كند و تازه مي شود (خليل جبران)

Wednesday, August 02, 2006

بالاخره تموم شد

بعد امتحاناي پايان ترم با وجود اينكه سه تا پروژه سنگين داشتيم دل و زدم به دريا و با كمال خونسردي (مثل هميشه ) رفتم مسافرت . مسافرت رفتن همانا و شروع درد سراي من همانا توي اين چند وقت دو بار مرگ و جلوي چشمام ديدم كه اوليش همون اول سفر بود كه آب جوش روي پام ريخت . كه به خاطر همين تا چند وقت مي لنگيدم يا مجبور بودم آروم راه برم . چون خيلي وحشتناك بود اصلا راجبش نمي نويسمخوبيش اينه كه الان هيچ اثري ازش نيست هر چند مصدوم شدم ولي خيلي بهم خوش گذشت . وقتي برگشتيم بعد از دو روز تازه نشستم سر پروژه هام. اول از كاراي بيان معماري شروع كردم كه از همه بيشتر بود . در آوردن پلانها و نماها و مقطع ها خيلي وقتم و گرفت . خيلي جالبه كه اين همه وقت بذاري و طرحا رو در بياري بعد دو نفر ديگه بخوان حاضر وآماده كارا رو ازت بگيرن و برن كپي كنن . منم براسي اينكه تجربه تلخي كه براي هانا اتفاق افتاده بود براي من تكرار نشه كارامو بهشون ندادم . تازه سر همين موضوع مجبور شدم كه سيم كارتم و بفروشم . ( البته نميشه گفت فروختم چون دست بابا ست . سيم كارت بابا واگذار شد. اين جوري مي تونم جواب اس ام اساي اونايي كه مي خوام و بدم فقط حواستون باشه يه چيزي نفرستين آبروي منو جلوي بابام ببرين ) . سيم كارت جديد كه گرفتم شماره رو به همه نميدم مخصوصا اونايي كه فقط موقع حل تمرين هاي سازه و كپي كردن پروژه ها ياد الهه مي افتن ( خيلي پر رو هستن ) . طرحا رو به شاستي كشيدم ماكت رو هم ساختم . وقتي كارام اين قدر خوب پيش رفت در عرض يك هفته با مهدي رفتيم فيلماي آتش بس ، زن بدلي ، ازدواج به سبك ايراني ، چند ميگيري گريه كني رو ديديم ( اين براي من كه سالي يكي دو بار سينما ميرم يك ركورد بود ) . بعد شم حالم اونقدر بد شده بود كه كارم به سرم و بيمارستان رسيده بود فشارم اونقدر پايين بود كه حتي نمي تونستم روي پام وايسم بعد از اينكه حالم يه كم خوب شد شروع كردم شبانه روز به كار كردن روي پروژه ها. پروژه بيان خيلي خوب شد . كاره راندو شم با وجود اينكه اولين كاره جدي راندوم بود خيلي خوب در اومد آخرشم بالاترن نمره كلاس و گرفتم. پروژه ارگانيك هم كه اين همه داديم برامون ترجمه كردن شدم 12 . اصانلو فقط به كزت ها نمره خوب داده . من حتي اگه قرار باشه يك درس و بيفتم براي نمره گرفتن كزت استاد نمي شم اگر هم كزت بشم و نمره خوب نگيرم حداقل گريه نمي كنم ؛ كاري كه يكي از كزتا كرد... واي خداي من براي نمره چه كارايي مي كنن پروژه طرح كسرايي رو در عرض دو روز هم طرحش و دادم هم ماكتش و ساختم هم پرسپكتيو شو كشيدم هم راندو كردم تو اين دو روز فقط چهار ساعت خوابيدم . با وجود اين نمره سوم كلاس شدم ولي خودم اصلا از طرحم خوشم نيومد سر پروژه طرح و پروژه بيان معماري با سمانه كه آژانس مي گرفتيم اونقدر كارامون زياد بود كه خودمون توي ماشين جا نمي شديم ( عكس كارامو تو گزگ زدم ) بزرگترين و مهم ترين اتفاقي تو اين چند وقت افتاد اين بود كه من بالاخره براي گرفتن گواهينامه اقدام كردم الانم فقط امتحانش مونده كه چون عكسام آماده نشده مي افته براي پنجشنبه ديگه . كلاساي عمليش خيلي با حال بود . تصور كنين كي تا حالا براي آموزش رانندگي رفته دركه حتي كارآموزاي آموزشگاه آرش كه نزديك دركه اند نمي برنشون اونجا براي تمرين . فكر كنم من اولين كارآموزي بودم كه با سرعت 60 و 70 تو سطح شهر حركت مي كردم . هي خانومه ازم مي پرسيد تو قبلا رانندگي نكردي ، منم با وجود اينكه حتي بدون گواهينامه تصادفم كرده بود مي گفتم نه، تا مبادا به خيال اينكه بلدم چيزي رو از قلم بندازه. مصلحتي بود وگرنه هر چي باشم دروغگو نيستم . ببينيم بالاخره مي تونيم گواهينامه رو بگيريم يا نه خلاصه كه اين چند وقت كه ازم خبري نبود درگير اين كارا بودم

Friday, June 23, 2006

پنجشنبه به ياد ماندني

پنجشنبه بهاره ماشين آورده بود قرار گذاشتيم بعد از امتحان تفسير بريم بيرون . امتحان كه خوشبختانه به خير و خوشي تموم شد . به توافق رسيديم بريم سينما . سمانه خانم كه اول از همه جا زدند ، هميشه اگه نخواد كاري بكنه خوب بلده بپيچونه ؛ اين سري هم تولد سارا رو بهونه كرد . من و بهاره و هانا مونديم كه اونم سر جلو نشستن با هانا دعوا كرديم كه اونم به قول سمانه از قيافه بهاره كه خوشمون نمي اومد به خاطر كولر مي خواستيم جلو بشينيم ، كه هانا هم كه نتونست جلو بشينه قهر كرد و رفت . در نهايت من وبهاره تصميم گرفتيم كه خودمون دوتا بريم . من از اين كه تو ماشيني نشسته بودم كه بهاره رانندش بود كاملا پشيمون بودم و كلي نذر و نياز كردم كه اون روز سالم برسم خونه . از همون اول كه مي خواست راه بيفته از پشت زد به يكي از اين تابلوهاي احتياط بعدشم تموم ترمزايي كه مي گرفت طوري بود كه اگه يك لحظه دير تر ترمز مي كرد زده بوديم به ماشين جلويي . تازه بدون طرح از ميدون انقلاب تا نرسيده به قدس هم رفت ، هر چي بهش گفتم طرح نداري نرو گفت نه امروز پنجشنبه ست ماشين هم فرده اشكال نداره ! كه در نهايت روبه روي در دانشگاه تهران پليس ماشينو نگه داشت . نكته جالب توجه اينكه خانم نه گواهينامه رو آورده بودند نه كارت ماشين رو . بعد از اينكه پليس رو متقاعد كرديم جريمه نكرد و گفت دور بزنيد از همينجا برگرديد . موقعي هم كه مي خواست دور بزنه نزديك بود يك ماشين بهش بزنه كه فقط ده سانتي متر باهاش فاصله داشت كه ترمز كرد . بعد از همه اين اتفاقا رفتيم ماشين و توي خيابون حجاب پارك كرديم و سوار تاكسي شديم كه بريم سينما فلسطين كه مامان بهاره زنگ زد كه ماشين و زود بيار لازمش دارم ... در نتيجه محترمانه بهاره برگشت به سمت ماشين و منم رفتم هفت تير كه از اونجا برم خونه . از اون طرفم چون به بابا گفته بودم كه بعد از امتحان ميرم بيرون بابا هم دير اومد خونه منم تا شب خونه تنها بودم . مامان و مهدي هم كه حالا حالاها نمي خوان از مشهد برگردن ولي امروز از صبح رفتيم بيرون كلي گشتيم بعدشم نهار گرفتيم و رفتيم خونه مليحه . تا حالا تو اين دو سال اينقدر جاي خالي مليحه رو تو خونه احساس نكرده بودم

Friday, June 16, 2006

صبح زود

وقتي صبح زود از خواب بيدار بشي به همه كارات ميرسي و اصلا وقت كم نمي آري . حداقل تو ترافيك نمي موني . هوا هم خنكتره . اينقدر كيف داره بري صندلي عقب اتوبوس بشيني ، پنجره جلويي رو هم باز كني ، اتوبوسا هم كه تند ميرن ديگه ، اون بادي كه به صورتت ميخوره رو نمي شه با هيچ چيز ديگه عوض كرد . ولي زود كه ميرسين ، دانشگاه نرين چون ممكنه مثل من با دراي بسته مواجه بشين بعدشم نگهبان ِ بيچاره رو از خواب بيدار كنين . پارك كه نزديكه يه نيم ساعت تو پارك حالا ورزش نميكنين ، بشينين ، همه چيزا روند عادي خودشو طي مي كنه . پنجشنبه صبح ساعت 6:45 دم در دانشگاه بودم نگهبان بيچاره هم در و برام باز كرد رفتم تو كلاس نشستم يه كم درس خوندم . ساعت 7:30 بكتاش با چشماي پف كرده وارد كلاس شد . فكرشو نمي كرد دانشجوي سحر خيزم داشته باشه . منم از فرصت استفاده كردم و همه اشكالامو ازش پرسيدم . كلاسمون با بچه هاي ناپيوسته مشترك بود به زور توي كلاس جا مي شديم . به همين دليل باز هم امتحان لغو شد . البته اگه مي خواست مي تونست امتحان بگيره ولي خودش نخواست . چهارشنبه هم روز خوبي بود صبح تا بعد از ظهر كه با هم درس خونديم . برگشتني رفتيم كه از ايستگاه امام خميني بريم . جا تون خالي از جلوي سفارتم رد شديم (بدون شرح) كلي تو راه خنديديم تا رسيديم مترو . بعدشم هفت تيرمنتظر شدم تا بابا بيد با هم بريم خونه. براي اينكه تو خيابون واينستم تا موقعي كه بابا اومد رفتم توي مغازه پاپكو هر چي پول داشتم خرج كردم . براي همينه كه نبايد تو كيف من پول باشه چون بلافاصله خرج مي شه

Tuesday, June 13, 2006

راحت شديم

هفته آخري به خير وخوشي تموم شد . پروژه بكتاشو تحويل داديم شانس آورديم براي ارائه وقت نشد چون اصلا آمادگي ارائه نداشتيم فقط سي دي رو تحويل داديم . امتحانم نگرفت . كاراي كسرايي رو هم سر كلاس انجام داديم . براي بيان معماري هم هيچ كس كاري نكرد برا همين به كسي گير نداد . باز دوباره براي بكتاش پنجسنبه بايد بيآيم دانشگاه احتمالا امتحانشو پنجشنبه بگيره. بر خلاف همه كه دم امتحاناي پايان ترم همه كاراي ديگشونو تعطيل ميكنن كه درس بخونن ، ما موقع امتحانا تازه يك نفس راحت مي كشيم در واقع تازه زندگي عاديمون ميرسيم . بعد از يك ترم بيدار خوابي تازه ميتونيم مثل بقيه آدما حداقل 8 ساعت در شبانه روز بخوابيم

Monday, June 12, 2006

گير

اين هفته آخري كسرايي بد جور بهم گير ميداد . همش از وقتي شروع شد كه وقتي مي خواست توضيح برنامه جديد بكنه ، اعتراض كردم . شايد انتظار نداشت من با توضيح برنامه مخالفت كنم ولي خداييش اين هفته آخري ، تو سه روز كلي كار داشتيم كه بهشون نمي رسيديم چه برسه به پروژه جديد .هيچكي هم صداش در نميومد . هر چند آخرشم توضيح برنامشو كرد. بعدشم ميآد سر ميز من شاكي كه تو ديگه چرا

Saturday, June 10, 2006

بي خيال

من كه بي خيال امتحان شدم فردا هم حتما مي رم بازي رو مي بينم ، البته اگه سمانه بد قولي نكنه. فقط خدا كنه جو طوري نباشه كه مجبور بشيم وسط بازي بيايم خونه

Thursday, June 08, 2006

دوباره دلم گرفته

امروز اصلا حوصله دانشگاه رو نداشتم ، مخصوصا كلاس مزخرف نقشه برداري رو. برا همين صبح دير راه افتادم تا مثلا دير برسم سر كلاس ولي از اونجايي كه پنجشنبه بود و خيابونا خلوت بود بازم زود رسيدم ، راننده اتوبوس هم از خلوتي خيابون استفاده كرد با آخرين سرعتش مي رفت . طوري كه ساعت 7:10 سوار اتوبوس شدم و ساعت 7:25 هفت تير بودم .تو دانشگاه هم سر كلاس نقشه برداري قشنگ مي شد فهميد كه من چقدر كلافه ام . يه دقيقه نتونستم آروم بگيرم . اصلا حواسم تو كلاس نبود. سر كلاس سازه هم اولاش همين طور بودم اما از اونجايي كه كلاساي بكتاش و دوست دارم ، سر كلاسش به درس گوش مي دادم .اولاش كه داشت دياگراما رو درس مي داد ، هيچي نمي فهميدم . همين كه درسو نمي فهميدم اعصابمو مي كرد وقتي هم بكتاش برا دوشنبه برامون برنامه امتحان گذاشت مي خواستم همون جا بزنم زير گريه ، تمام برنامه هاي هفته بعدم و به هم زد .دو تا ماكت بايد بسازم تازه با مهدي وبابا مي خواستيم برا بازي ايران_مكزيك بريم ميدون قدس كه با اين وضعيت فكر نكنم حتي بتونم بازي رو از تلوزيون ببينم . تازه يك اتفاق ديگه هم افتاد كه اگه هر كي ديگه جاي من بود واقعا ميزد زير گريه ولي من كه ديگه انگار سِر شده بودم خندم گرفته بود!!!! بعدشم كه رفتم انقلاب تا يه سري وسايل ماكت سازي بگيرم . وسايلي كه مي خواستم حدود 15 تومن مي شد ، حدود 2 هزار تومن كم داشتم ، خوشبختانه از اونجايي كه هميشه از اون مغازه وسايلم و مي خرم صاحب مغازه 3500 ازم نگرفت گفت بعدا برام بيار . اين سومين باريه كه مي رم تو مغازه كارم به شمردن پول خردا مي رسه . چه جالب كه همه اين اتفاقها ، بايد امروز مي افتاد زندگي خالي نيست
مهرباني هست , سيب هست , ايمان هست
آري تا شقايق هست , زندگي بايد كرد
در دل من چيزي است , مثل يك بيشه نور, مثل خواب دم صبح
و چنان بي تابم , كه دلم مي خواهد بدوم تا ته دشت , بروم تا سر كوه
دورها آوايي است , كه مرا مي خواند

Wednesday, June 07, 2006

پنجشنبه هم

اين پنجشنبه از ساعت 8 تا 12 عابدي و بكتاش برامون تو دانشگاه جشن گرفتن. با اين روند كلاساي پنجشنبه ها و اينكه ترم 1 تا 27 تير و ترم 3 تا 2 مرداد بايد بيايم دانشگاه ، فكر كنم ترم هفت وهشت كه برسيم شبا بايد تو دانشگاه بخوابيم . امروزهم با شيدا رفتيم سر ساختمون . اين چهارمين ساختموني بود كه اين ترم رفتم . اينقدر شيدا رو پياده راه بردم پدرش در اومد . آدرس دقيق ساختمون رو نداشتيم ، اولشم يه ذره جو گير بوديم برا همين از خونه تا آخراي فرشته پياده رفتيم ‌. تازه عكسا رو هم كه گرفتيم دوباره پياده برگشتيم. و به اين ترتيب بعد از شهرزاد ، شيدا دومين كسي هست كه عمرا ديگه با من بخاد پياده جايي بياد

Sunday, June 04, 2006

چند نكته ارزشمند از بزرگان

هر روز به سه نفر اظهار ادب كن، در هر بهار گلي بكار، در حمام آواز بخوان، بي هيچ علت خاصي بگذار بهت خوش بگذرد، بعد از مصرف در خمير دندان را ببند، همه لباسهائي را كه ظرف سه سال گذشته نپوشيده اي به خيريه ببخش، شريك زندگي ات را با دقت انتخاب كن نود و پنج درصد خوشبختي ها و بدبختي هاي زندگي ات ناشي از همين يك تصميم خواهد بود، ساعتت را پنج دقيقه زودتر تنظيم كن، هرگز اميد را از كسي سلب نكن شايد اين تنها چيزي باشد كه دارد، هنگام صرف شام تلويزيون را خاموش كن، در جهت تعالي تلاش كن نه كمال، شرافتمند باش، بيش از حد لازم مهربان باش، عاشق پيشه باش، به ديگران فرصتي دوباره بده نه سه باره، مواظب سرعتت باش، كمتر در قيد اين باش كه چه كسي حق است بيشتر در اين قيد باش كه چه چيزي حق است، در اولين نظر فريب نخور، يك ظرف غذاي پرندگان بخر و آن را در جائي قرار بده كه از آشپزخانه ببيني، بگذار همه چيز ساده باشد غر نزن، طوري زندگي كن كه بتوانند روي سنگ قبرت بنويسند متاسف نبود، هرگز آخرين قطعه شيريني را نخور، درخصوص سه دين ديگر به جز دين خودت اطلاعاتي كسب كن، صداي خنده والدينت را روي نوار ضبط كن، از گفتن نمي دانم نترس، ارزش هر لحظه را با فكر كردن به لحظه بعد از دست نده، قهرمان كسي باش، سحر خندان باش

Saturday, June 03, 2006

شب زنده داري

چقدر خوبه كه استاد دانشجوشو درك كنه . امروز سر كلاس تفسيرجلوي چشم استاد حدود يك ساعت خوابيدم . دست خودم نيود ديشب براي اينكه طرحمو در بيارم و ماكتِ اتودشو بسازم ،تا ساعت 4:30 صبح بيدار بودم بعدشم كه ساعت 6 طبق عادت هميشگي بيدار شدم .سر كلاس فائزه كه بيدارم كرد فكر كردم استاد داره حاضر غايب ميكنه و به اسم من رسيده ، بدجور بيدار شدم ، درس تموم شده بود . برگشتني هم تو چمران تصادف شده بود ، ترافيك بود ؛ تو اتوبوس خوابم برد . شانس آوردم يه ايستگاه قبل از خونه بيدار شدم وگرنه با اون خستگي حوصله برگشتن نداشتم ، گوشه خيابون ميشستم تا بابا بياد دنبالم

Friday, June 02, 2006

درد سر

هيچ كار سختر از اين نيست كه بخواي برا پسرا چيزي بخري . جمعه تولد مهدي بود . امسال يه فكر جديد كردم تا برا هميشه خودم و از اين دغدغه راحت كنم . براش يه عابر بانك باز كردم . بعد از اين هر وقت بخوام بهش كادو بدم به حسابش پول مي ريزم

Monday, May 29, 2006

Anti poletic

اين چند وقت كه تو همه دانشگاها در گيري بود ما اينقدر درگير پروژه ها بوديم كه حتي نميدونستيم اين سروصدا ها برا چي هست . اگه وبلاگ بچه ها نبود تا الانشم نمي دونستيم . دكتر روشن بايد خدا رو شكر كنه كه اينقدر تو دانشگاش آرامش برقراره .

Friday, May 26, 2006

خسته شدم

نمي دونم چرا اين پروژه بكتاش تموم نمي شه . ديروز با سمانه و مينا و مسعود فلاح از صبح تا ظهر تو سايت بوديم هر چي تو اينترنت گشتيم نتونستيم نقشه هاي يك سازه رو پيدا كنيم تا با ساختمون خودمون مقايسش كنيم . نهار كه خورديم برگشتيم دانشگاه اين بار تو كتابخونه ؛ اونجا هم چيزي پيدا نكرديم امروزم كه از صبح تا ظهر كتابخونه باغ فردوس بودم . خوشبختانه منابعي كه خود بكتاش معرفي كرده بود رو پيدا كردم . البته همش در باره مقاومت در برابر زلزله ست . امروز اونقدر خسته بودم كه تموم بعد از ظهر و خوابيدم

Wednesday, May 24, 2006

نماز جمعه

اين روزا تنها راه ورود به دانشگاه تهران شركت در نماز جمعه ست . بقيه روزا دو تا ازرائيل جلوي هر درش ايستادن كارت نداشته باشي نميذارن بري تو

Tuesday, May 23, 2006

شانس

اين چند وقت تو پارك تنها كاري كه نمي رسيم انجام بديم ورزش كردنه . كارمون شده گزارش نوشتن و يا حل كردن تمرينا
يكشنبه روز خوبي نبود . با بهاره تو پارك بوديم . بهاره براي آماده كردن گزارش نقشه برداري بايد زود مي رفت دانشگاه . منم مي خواستم برم انقلاب يه سري پوستي و كالك بخرم بعدشم برم كه به كلاس تربيت بدني برسم . بد شانسي ها از همين جا به ترتيب شروع شد. اول اينكه تو 16 آذر اون اتفاق وحشتناك برام افتاد كه كلي اعصابمو خرد كرد . بعدشم كه تا رسيدم باشگاه استاد بدون اينكه از هفته قبل خبر بده گفت مي خوام امتحان دو 540 متر بگيرم منم كه اصلا آمادگي نداشتم ، البته خوب دويدم بهترين زمانو داشتم . بعد از باشگاهم كه با مينا رفتيم دانشگاه مركزي كه نهار بخوريم اون قدر گيج بودم كه تو سلف بد جور خوردم زمين كه زانوم داغون شد البته تقصير خودم بود كفش ورزشي ها مو در نياورده بودم ، سنگا هم خيس بودن .
براي خراب شدن يك روز كه مي تونست روز خوبي باشه همون اتفاق اول كافي بود ، هيچ اتفاق ديگه اي نمي تونست اينقدر ناراحتم كنه

Sunday, May 21, 2006

سازه

پنجشنبه با سمانه و هژير براي درس سازه هاي فلزي تو كوچه ها در به در دنبال ساختمون مي گشتيم ؛ بنده خدا هژير اينقدر تو كوچه هاي سعادت آباد گشت تا بالاخره يك ساختمون اسكلت فلزي جوش پيدا كرديم. جالب اينكه ساختمونه درست رو برو ي محل كار باباي سمانه بود!!!!ساختمون بزرگي بود فكر نمي كردم به اين آسوني راهمون بِدن.موقع عكس گرفتن برا بعضي از عكسا بايد چند طبقه بالاتر مي رفتم ، اون كسي كه برام توضيح ميداد گفت چون بالا مشغول كار هستند فقط يك نفرتون مي تونه بياد بالا ؛ترسيدم ؛ مونده بودم چه كار كنم . سمانه و هژير هم اونجا نبودن كه با هاشون مشورت كنم ؛ بايد تو يك لحظه بايد تصميم مي گرفتم ؛ چون با مسئول كارگاه هماهنگ كرده بوديم خيالم راحت بود تصميم گرفتم برم و چه خوب شد كه رفتم ؛ عكساي خوبي گرفتم . آسانسوراي كارگاهم خيلي با حالن ، دل آدم ميريزه وقتي سوارشون مي شه . شيريني درساي سازه به همين سر ساختمون رفتنشه ( البته من كلاساشم دوست دارم به شرط اينكه استادش بكتاش باشه ) .كار عكس گرفتنمون كه تموم شد كلي خيالمون راحت شد . تو اين چند وقت همه پروژه هامون رو هژير برامون راه انداخت هم پيدا كردن ساختمون هم كار عكساي پروژه انسان طبيعت معماري رو. دستت درد نكنه هژير

Sunday, May 07, 2006

نمايشگاه

تو نمايشگاه علاوه بر اينكه وسوسه ميشي يه عالمه كتاب بخري ،يه عالمه بستني هم ميخوري . به ازاي خريد هر 2 كتاب 1 بستني . شنبه بين ساعت 1:30 تا 4:30 چهار تا بستني خوردم . چهار شنبه هم ميرم ولي اين بار سعي مي كنم بيشتر كتاب بخرم

نقشه برداري

گذشت زمان تو كلاساي عملي نقشه برداري بر خلاف كلاساي تئوريش احساس نمي شه . بعد از متر كردن خيابون ، اين هفته كارمون متر كردن پارك بود. قشنگ عملگي رو عمله كرديم . وقتي سر كلاس مهدي بره برامون كيك و شير كاكائو بخره ، بعد كلاسم آريا ، كه تازگي به مقام جنتل منگي نائل شده ، برامون هندونه بخره و تو پارك با كاتر هندونه رو قاچ كنيم و بخوريم حق داريم گذشت زمان و نفهميم . استاد هم براي اينكه اين صحنه هاي تاريخي از صحنه روزگار پاك نشه ، همه رو با موبايلش ثبت كرد . فقط خدا كنه موقع نمره دادن آخر ترم اين صحنه ها جلوي چشمش نياد
از عواقب ديگه برگزار شدن كلاس توي پارك اينه كه ممكنه آخرش توسط زوجاي جواني كه براي درد و دل كردن ميآن پارك يك كتك درست وحسابي بخوري. مخصوصا اگه مثل گروه ما ، بري و فقط دور صندلي اي كه اونا نشستن رو متر كني ( شانس آورديم سالم مونديم...) . از عواقب ديگش اينه كه ممكنه استاد و يكي از دانشجوها ،مثل شيدا رو، جو پارك بگيره و هي با هم صحبتاي دو نفره داشته باشن . سوء تفاهم نشه همه صحبتا از وقتي شروع شد كه جامدادي شيدا تو پارك گم شد . البته من هر چقدر تلاش كردم نتونستم شيدا رو از اون حالت بيرون بيارم و بهش بگم سوژه شده ،صداس گوشيشو نمي فهميد . خب البته تو خيلي از صحبتاي دو نفره صداي سومي شنيده نمي شه... بله ديگه

Wednesday, May 03, 2006

شاتوت

وقتي تو كوچه يه درخت شاتوت باشه كنارشم دانشگاه ما باشه ، وآدماي شكمويي مثل ما باشن كه قدشون به شاتوتا نرسه و هيچ كي هم نباشه كه به دادمون برسه ، اون وقت يكي مثل بهاره رو مي فرستيم بالاي درخت تا برامون شاتوت بچينه. چقدرم خوشمزه بود دستت درد نكنه بهار

Friday, April 21, 2006

آخيش

امروز بالاخره طلسم شكسته شد . چند وقت بود ميخواستم وبلاگو راه بندازم مگه خواب ميذاشت . بعد از تحويل پروژه كسرايي آدم تازه ميفهمه كه استراحت و گردشم خيلي لازمه . واقعا سر پروژش داغون شدم . آخرشم چي تحويل دادم ولي بعد پروژه يه كاري كردم كه واقعا شرمنده خودم شدم . بعد از 6 ماه و اندي بالاخره يه تكوني به بدن مبارك دادم ؛ قرار گذاشتيم با سمانه هر روز صبح پارك بريم و ورزش كنيم . چقدرم كيف داره. روزاي اول كه فقط منو سمانه بوديم كه از اون ورم ميرفتيم دانشگاه ولي بعد هانا هم اومد. شيدا هم كه هر روز خواب مي مونه. بقيه رو هم نميشه روشون حساب كرد .البته بهاره روزايي كه پارك لاله بريم ميآد. طي اين چند روز هم كه پارك رفتيم يك دختر خيابوني هم تحويل جامعه داديم. يعني سمانه تو واقعا ميآي پارك براي ورزش؟؟