الهه

آنگاه كه نت هاي موسيقي غرق در سكوت اند و قلبها و قلم ها از تپيدن و نوشتن باز مي مانند معماري آغاز مي شود

Thursday, June 08, 2006

دوباره دلم گرفته

امروز اصلا حوصله دانشگاه رو نداشتم ، مخصوصا كلاس مزخرف نقشه برداري رو. برا همين صبح دير راه افتادم تا مثلا دير برسم سر كلاس ولي از اونجايي كه پنجشنبه بود و خيابونا خلوت بود بازم زود رسيدم ، راننده اتوبوس هم از خلوتي خيابون استفاده كرد با آخرين سرعتش مي رفت . طوري كه ساعت 7:10 سوار اتوبوس شدم و ساعت 7:25 هفت تير بودم .تو دانشگاه هم سر كلاس نقشه برداري قشنگ مي شد فهميد كه من چقدر كلافه ام . يه دقيقه نتونستم آروم بگيرم . اصلا حواسم تو كلاس نبود. سر كلاس سازه هم اولاش همين طور بودم اما از اونجايي كه كلاساي بكتاش و دوست دارم ، سر كلاسش به درس گوش مي دادم .اولاش كه داشت دياگراما رو درس مي داد ، هيچي نمي فهميدم . همين كه درسو نمي فهميدم اعصابمو مي كرد وقتي هم بكتاش برا دوشنبه برامون برنامه امتحان گذاشت مي خواستم همون جا بزنم زير گريه ، تمام برنامه هاي هفته بعدم و به هم زد .دو تا ماكت بايد بسازم تازه با مهدي وبابا مي خواستيم برا بازي ايران_مكزيك بريم ميدون قدس كه با اين وضعيت فكر نكنم حتي بتونم بازي رو از تلوزيون ببينم . تازه يك اتفاق ديگه هم افتاد كه اگه هر كي ديگه جاي من بود واقعا ميزد زير گريه ولي من كه ديگه انگار سِر شده بودم خندم گرفته بود!!!! بعدشم كه رفتم انقلاب تا يه سري وسايل ماكت سازي بگيرم . وسايلي كه مي خواستم حدود 15 تومن مي شد ، حدود 2 هزار تومن كم داشتم ، خوشبختانه از اونجايي كه هميشه از اون مغازه وسايلم و مي خرم صاحب مغازه 3500 ازم نگرفت گفت بعدا برام بيار . اين سومين باريه كه مي رم تو مغازه كارم به شمردن پول خردا مي رسه . چه جالب كه همه اين اتفاقها ، بايد امروز مي افتاد زندگي خالي نيست
مهرباني هست , سيب هست , ايمان هست
آري تا شقايق هست , زندگي بايد كرد
در دل من چيزي است , مثل يك بيشه نور, مثل خواب دم صبح
و چنان بي تابم , كه دلم مي خواهد بدوم تا ته دشت , بروم تا سر كوه
دورها آوايي است , كه مرا مي خواند

0 Comments:

Post a Comment

<< Home