الهه

آنگاه كه نت هاي موسيقي غرق در سكوت اند و قلبها و قلم ها از تپيدن و نوشتن باز مي مانند معماري آغاز مي شود

Friday, June 16, 2006

صبح زود

وقتي صبح زود از خواب بيدار بشي به همه كارات ميرسي و اصلا وقت كم نمي آري . حداقل تو ترافيك نمي موني . هوا هم خنكتره . اينقدر كيف داره بري صندلي عقب اتوبوس بشيني ، پنجره جلويي رو هم باز كني ، اتوبوسا هم كه تند ميرن ديگه ، اون بادي كه به صورتت ميخوره رو نمي شه با هيچ چيز ديگه عوض كرد . ولي زود كه ميرسين ، دانشگاه نرين چون ممكنه مثل من با دراي بسته مواجه بشين بعدشم نگهبان ِ بيچاره رو از خواب بيدار كنين . پارك كه نزديكه يه نيم ساعت تو پارك حالا ورزش نميكنين ، بشينين ، همه چيزا روند عادي خودشو طي مي كنه . پنجشنبه صبح ساعت 6:45 دم در دانشگاه بودم نگهبان بيچاره هم در و برام باز كرد رفتم تو كلاس نشستم يه كم درس خوندم . ساعت 7:30 بكتاش با چشماي پف كرده وارد كلاس شد . فكرشو نمي كرد دانشجوي سحر خيزم داشته باشه . منم از فرصت استفاده كردم و همه اشكالامو ازش پرسيدم . كلاسمون با بچه هاي ناپيوسته مشترك بود به زور توي كلاس جا مي شديم . به همين دليل باز هم امتحان لغو شد . البته اگه مي خواست مي تونست امتحان بگيره ولي خودش نخواست . چهارشنبه هم روز خوبي بود صبح تا بعد از ظهر كه با هم درس خونديم . برگشتني رفتيم كه از ايستگاه امام خميني بريم . جا تون خالي از جلوي سفارتم رد شديم (بدون شرح) كلي تو راه خنديديم تا رسيديم مترو . بعدشم هفت تيرمنتظر شدم تا بابا بيد با هم بريم خونه. براي اينكه تو خيابون واينستم تا موقعي كه بابا اومد رفتم توي مغازه پاپكو هر چي پول داشتم خرج كردم . براي همينه كه نبايد تو كيف من پول باشه چون بلافاصله خرج مي شه

0 Comments:

Post a Comment

<< Home