الهه

آنگاه كه نت هاي موسيقي غرق در سكوت اند و قلبها و قلم ها از تپيدن و نوشتن باز مي مانند معماري آغاز مي شود

Tuesday, December 26, 2006

دربان

این طوری نمی شه باید یک فکر اساسی برای اتوکدم بکنم هر وقت نشستم با کد کار کردم یک دسته گلی به آب دادم . دیر به این نتیجه رسیدم ولی تو معماری علاوه بر اینکه دستت باید قوی باشه باید با کامپیوتر هم بتونی کار کنی ( من توی این 4 ترم فقط 4 تا کارم کامپیوتری بوده!) برای همین امروز طرحم و کامپیوتری آوردم ، هر چند خیلی وقتم و گرفت ولی اشکال نداره دستم راه می افته. امروز از ساعت 7:30 صبح تا 7 شب دانشگاه بودم . تا چند وقت پیش صبحا میومدم در دانشگاه و باز میکردم حالا از این به بعد باید شبا در دانشگاه و ببندم و برم . بدیش این بود که مجبور شدم کلی تو ترافیک بمونم

Saturday, December 09, 2006

واحد عمومی

حضور بچه های معماری سر کلاسای عمومی فوق العاده است البته فقط ورودیای خودمون ومی گم مثلا سر کلاس انقلاب من که کارم به جایی رسیده استاد بهم میگه وقت کردی یک سری هم به ما بزن ، به آیسان هم همیشه می گه تو سر کلاس من میری سر یک کلاس دیگه هم حاضریت و میزنی و میآی (اینقدر که به مدت طولانی از کلاس میره بیرون) ، به آزاده هم یک گوشه کنایه ای میآد چون سر کلاسش که میره بیرن با کلی کتاب برمیگرده ( جلوی استاد تابلو می کنه که میره کتابخونه)، ملودی هم که معمولا استاتیک می خونه ، بهاره هم کارای طرحشو میکنه، سمانه هم که اصلا نمیآد. امروز قبل از اینکه به اسم سمانه برسه یکی از بچه های هنر و کشیدم تو کلاس که به جاش حاضریشو بزنه وگرنه حذفش می کرد . این کار خیلی سریع اتفاق افتاد به فاصله اسم من و سمانه که چهار تا اسم بیشتر نیست تازه اونی کسی هم که بهش گفتم اصلا نمیشناختمش . کلا شنبه ها سر کلاسای عمومی کلی میخندیم حتی اگه سر کلاسی باشیم که هیچ کدوم از بچه های خودمون نباشن ، مثل کلاس امروز ظهر من. بیچاره ها حق دارن پشت در فال گوش وایستن

Friday, December 08, 2006

آخر هفته

از اونجایی که پنجشنبه وقت هممون آزاد بود با شیدا و شهرزاد و سمانه بری رولوه امامزاده حمیده خاتون رفتیم باغ فیض. اول فکر می کردیم یک بنای تاریخی رو باید برداشت کنیم ولی وقتی ساختمونشو دیدیم به این نتیجه رسیدیم که دانشگاه خودمون بیشتر به درد برداشت به عنوان یک بنای تاریخی می خوره چون حداقل ِ حداقلش شکل ساختمونمون قدیمیه. البته اگه تاریخچه ساختمون و مرور کنیم می بینیم که اگه اینجا الان دانشگاه نبود به عنوان یکی از دفاتر کاری میراث فرهنگی استفاده می شد مثل ساختمون عمارت سعدیه بهارستان . برخلاف گروههای دیگه که یکی شون باید می رفتن شهر ری و یکی شونم میدون خراسان ، گروه ما بازم خوش شانسی آورد و جایی افتادیم که به هممون نزدیک بود . ساختمون امامزاده بعد از بازسازی شاید فقط بیست سال از عمرش می گذشت . ضمنا فقط مخصوص خانمها نبود ( دکتر یغمایی هم یک چیزایی میگه . مگه میشه امامزاده مختص فقط خانمها یا فقط آقاها باشه؟!!!). از مزایای پنجشنبه رفتن به امام زاده هم که نباید غافل بود تا شب که میومدم خونه کلی فاتحه خوندم آخرشم نفهمیدم چند تا دیگه بدهکارم . موقع رولوه کردن برای اندازه گیری یک قسمت باید از نردبونی که به طرف خرپشته می رفت بالا می رفتم تا فاصله در خرپشته تا کف و بدست می آوردیم . جدا اونایی که ترس از ارتفاع دارن چه لذتایی رو توی دنیا از دست می دن و خیلی هم ضایع است که یک مهندس معمار یا سازه ترس از ارتفاع داشته باشه . زیاد ناراحت نباشید دکتر صدیق هم یکی ازاوناست ، می گفت از یک ساختمون هشت طبقه نیمه کاره بالا رفتم دیگه نتونستم بیام پایین

Saturday, December 02, 2006

برف اول

دیروز بعد از حدود یک سال که بچه های باشگاه و ندیده بودم توی یک مهمونی تقریبا همه شون و می تونستم پیدا کنم برای همین از خیر پروژه ای که باید دوشنبه تحویل بدم گذشتم و رفتم کرج .اونقدر بهم خوش گذشته بود که به قولی دامن از دست برفت و یادم رفت یک زنگ بزنم به خونه که من کی راه من افتم ومیام خونه .خلاصه تا ساعت 6:30 کرج بودم و بعدشم با مترو برگشتم . تا هفت تیر با مترو اومدم از اونجا هم سوار اتوبوس شدم که بیام خونه . برفم تازه شروع به باریدن کرده بود .از نزدیکای پل میرداماد ترافیک وحشتناکی شروع شد .این موقع بود که یادم افتاد که یک زنگ به خونه بزنم که ممکنه من دیرتر برسم .گوشی رو که در آوردم 26 تا میس کال داشتم( رکورد دار شدم) . نگو گوشی رو سایلنت بوده وهرچی به من زنگ می زدن نمی فهمیدم . کلی دچار وجدان درد شدم .وقتی هم که سمانه زنگ زد و پشت تلفن گریه کرد که تو کجایی چرا تلفن جوان نمیدی و همه رو نگران کردی، دیگه کاملا هر چقدر بهم خوش گذشته بود زهر مارم شد. توی این موقعیت هم برف تند تر شد و در نتیجه ترافیک هم سنگین تر ، طوری که هر توی هر 10 دقیقه شاید 5 متر هم جلو نمیرفتیم. دیشب از ساعت 8 تا 10:30 توی اتوبا ن مدرس بودم .از اونجایی که ناراحتیای من زیاد طول نمی کشه کلی توی مسیر و ترافیکا بهم خوش گذشت. ماها که تو اتوبوس بودیم شده بودیم هدف گلوله های برف اونایی که بیرون بودن . بعد از حدود 3 ساعت که به پارک وی رسیدیم دیگه اتوبوس بیچاره نمی کشید از ولیعصر بالا بره (تا حالا با اتوبوس تو اتوبان سر نخورده بودم ).هیچ کدوم از ماشینا نمی تونستن از پل پارک وی بالا برن . هر ماشینی که رفت سر خورد و برگشت (206، جی ال ایکس ، ماکسیما ،...) که یک دفعه یک پیکان با اعتماد به نفس کامل پاشو گذاشت رو گاز و تا وسطای پل رفت همه هم با تعجب پیکان رو نگاه می کردن که بیچاره اونم سر خورد وبرگشت . ولی همین موقع یک پرادو به راحتی تموم( در میون تشویق مردم ) از رو پل رد شد ( این صحنه برا تبلیغ پرادو خیلی خوب بود). خلاصه از اتوبوس پیاده شدم و پیاده اومدم بالا ، ولی اصلا حس نمی شد که ساعت 10:30 شبه خیابون کاملا روشن و شلوغ بود .ولیعصر به طرف پایین یک طرفه و کاملا تبدیل به جایی برای برف بازی و کری سیستم و ضبط شده بود.( اگه کیفیت عکسا خوب نیست به خاطر اینه که امنیت نداشتم .هر آن ممکن بود ازهر طرف یک گلوله برف بهم بخوره، که البته خورد) تا حالا تو هیچ برفی اینقدر بهم خوش نگذشته بود . و بالاخره ساعت 11 رسیدم خونه امروزم دانشگاه نرفتم ،رفتم خونه سمانه با هم نشستیم کارای پروژمون انجام دادیم

Friday, December 01, 2006

یکشنبه شبها

به طور تقریبی اگه بخوام حساب کنم یکشنبه شبها یا بهتره بگم شب دوشنبه که فرداش کلاسای سازه تو دانشگاه برگزار می شه بیشترین و متنوع ترین اس ام اسا توسط گوشی من دریافت می شه . پای ثابت شون و البته آخرین نفرشون بهاره ست. هر هفته ساعت دوازده ونیم شب به بعد یک اس ام اس میزنه که " اگه تونستی فردا صبح زود بیا بهمون درس بده " ( فکر کنم یک برنامه به گوشیش داده که خودکار خود گوشی هر هفته اینو برای من می فرسته) ولی بهاره جون من اون موقع خوابم ، اس ام اس می زنی بیدار می شم ؛ نکن این کارو