الهه

آنگاه كه نت هاي موسيقي غرق در سكوت اند و قلبها و قلم ها از تپيدن و نوشتن باز مي مانند معماري آغاز مي شود

Thursday, November 30, 2006

بدون شرح

Wednesday, November 29, 2006

جوات

امروز هر کی از مدرس رد میشد متوجه تعداد زیاد پلیس های بزرگراه میشد که از اول مدرس تا هفت تیر هر گوشه کناری پیدا می شدن . خدا کنه کاری هم ازشون بر بیاد. امروز از اول صبح که از خونه اومدم بیرون احساس می کردم که سرم داره گیج میره و (گلاب به روتون ) حالت تهوع دارم ولی فکر می کردم به خاطر بی خوابی هاییه که چند شب قبل داشتمه .( تو عمرم فقط دو تا از پروژه هام با کد کار کردم ،اونم به خاطر این که مجبور بودم ، دو تا شونم وقتی کامل شده بودن پاک شدن و مجبور شدم دوباره بکشم) . با این حال خرابم رسیدم دانشگاه که دیدم سمانه هم حالش بده ، نگو امروز وارونگی هوا بوده . این سال پایینای ما علاوه بر این که خیلی پر رو و خز هستند چقدرم ضایع بازی در میآرن. امروز دم در دانشگاه سوار یک پرشیای سفید شده بودن صدای ضبط و تا آخر بلند کرده بودن و پنجره ها رو پایین کشیده بودن و سیگار می کشیدن تازه ماشینشونم طرح نداشت فکر کنم از کله سحر اومدن دانشگاه که بتونن همچین برنامه ای رو اجرا کنن ( دکتر اصانلو حق داره اینقدر از اینا بدش بیاد ) تو اون موقعیت من که خجالت می کشیدم بگم دانشجوی این دانشگاهم . ترجیح میدادم برم سمت پیام نور تا دانشگاه خودمون

Tuesday, November 21, 2006

مسافرت به سبک دانشگاه

بعد از مدتی قریب به یک سال انتظار اونم برای درس برداشت ، از طرف دانشگاه ( و نه به خواسته دانشجوها ) اعلام شد که باید بریم یزد ، که بناهای تاریخی رو برداشت کنیم. کاری که اگه انجام میشد شاید روزانه ده ساعت وقت می گرفت .در عرض دو سه روز این برنامه ریزی شد ، هماهنگی ها با میراث فرهنگی یزد شد، میراث فرهنگی برامون مهمانسرا در نظر گرفت ،اتوبوس از طرف سپاه !!! برامون جور شد، قرار شد قسمتی از خرج سفرو دانشگاه تقبل کنه!!! به بچه ها اعلام شد که چهارشنبه 24 آبان ساعت 12 شب اتوبوس از جلوی در دانشگاه حرکت می کنه( جا نمونین ) ، و ما ها ساکامونو بستیم و کاملا آماده سفر بودیم . چهارشنبه ظهر بعد از کلاس طرح ( شاید فقط یک ساعت) برای نهار رفتیم بیرون وقتی برگشتیم رو تابلوی اعلانات جلوی در با فونت بزرگ نوشته شده بود :سفر یزد لغو شد ! با دیدن این خبر انگار یک قابلمه ، نه انگار یک دیگ آب سرد رو سرمون خالی کردن. نزدیک به دو سه دقیقه بین ما چهار نفری که با هم بودیم سکوت ناامید کننده ای برقرار شد . اون جمله کوتاه اصلا قابل درک نبود. به هر حال یزد که نرفتیم ولی باید یه جایی جور می شد که برای پروژه برداشت اونجا رو رولوه کنیم . با هماهنگی هایی که با میراث فرهنگی شد در نهایت سه تا امامزاده بهمون معرفی کردند که زنونه است ( ورود آقایون ممنوعه) که دخترا برن اونجا رو رولوه کنن و سه تا مکان تاریخی هم تو قزوین برای پسرا معرفی کردن ( یزد که شهر مذهبی بود نرفتیم اونوقت این بیچاره ها باید برن قزوین که این قدر اسمش بد در رفته) چند شب پیش آریا درباره همین موضوع یک آف گذاشته بود که دل آدمو کباب می کرد . بیچاره ها

Thursday, November 09, 2006

وقتي كه ديرت شده

چهارشنبه كاراي طرحم كامل نبود صبح زود بيدار شدم كه تا خيابونا خلوته زود خودمو به دانشگاه برسونم و تا قبل از كلاس كارامو تكميل كنم . صبحانه رو تند خوردم و رفتم بيرون . دم در جلوي پل پاركينگ يه ماشين پارك بود منم اومدم از روي جوب رد بشم كه يكدفعه راننده همسايه مون كه انگار من و با اون اشتباه گرفته بود از پشت ماشين اومد سمت در خونه . منم كه از يك طرف تو ذهنم داشتم طرحم و در مياوردم از طرف ديگه به فكر اين بودم كه ديرم شده و از يك طرفم داشتم زيپ سويي شرتم و ميبستم وتخته شاستيم هم دستم بود اتفاقا در همين حال داشتم از روي جوب رد مي شدم كه يك دفعه آقاهه جلوي من سبز شد و من هم افتادم تو جوب . به اين ترتيب زانوي پاي چپم داغون شد . زود از توي جوب اومدم بيرون و تخته شاستيم و انداختم روي زمينو خودم هم نشستم وسط كوچه كه يك دفعه يادم اومد كه من اصلا وقت اينو ندارم كه الان بشينم اينجا و از درد به خودم بپيچم . زود بلند شدم و لباسامو تكوندم و لنگ لنگان راه افتادم . حتي وقت اينو نداشتم كه زنگ بزنم مامان بياد پايين به دادم برسه . اون آقاهه هم كه فكر مي كنم بيشتر از اينكه دلش برام بسوزه داشت تو دلش به من مي خنديد ، چون فهميد تقصير خودش بود راهشو كج كرد و رفت سمت ماشينش(نامرد) . خلاصه با همين وضع رفتم دانشگاه . بدون اينكه زخمشو نگاه كنم يك دستمال كاغذي گذاشتم روش(فقط در اين حد ديدم كه دور زانوم پره خونه). بعدشم نشستم كارامو كردم . وسطاي كلاس كه بهاره اومد تا ماجرا رو براش گفتم و پامو ديد رفت برام گاز و باند خريد و از دانشگاه هم بتادين گرفتيم و پامو بست كلي هم دعوام كرد كه چرا با دستمال پاتو بستي. به اين ترتيب پايي كه تازه دو سه ماه مي شد كه سوختگيش خوب شده بود دوباره مصدوم شد و من مجددا در حال لنگيدن هستم . در ضمن بهاره هم يك خانوم دكتر واقعيه . ايقدر خوب پامو بست انگار يك عمر اين كاره بوده