الهه

آنگاه كه نت هاي موسيقي غرق در سكوت اند و قلبها و قلم ها از تپيدن و نوشتن باز مي مانند معماري آغاز مي شود

Tuesday, August 29, 2006

كاخ نياوران

شنبه بعد از حدود 20 روز كه كاراي دانشگاه تموم شده بود با بهاره ، مينا و هانا كاري كرديم كه واقعا ازمون بعيد بود بالاخره تونستيم با همديگه هماهنگ بشيم و بريم كاخ نياوران فكر مي كنم يك سال پيش ميخواستيم اين كار و بكنيم تازه بعد از يك سال و اندي بازم يكي مون نبود ( سمانه خانم شمال تشريف داشتند ) . من و بهاره روزه بوديم ولي از اونجايي كه بهاره خيلي شكموعه تا اسم غذا و رستوران اومد روزه اش رو باز كرد تازه براي اينكه عذاب وجدان نداشته باشه مي خواست منم اغفال كنه كه روزمو باز كنم ولي من اغفال نشدم و بهاره چقدر ضرر كرد بابت اين كه روزشو باز كرد . بعد ازصرف نهار كه دوستان ورشكست شدند به پيشنهاد بهاره تصميم گرفتيم بريم پارك نياوران تا غذايي كه خورده بودند هضم بشه و از اونجايي كه بهاره اون اطراف و خيلي خوب بلد بود راهي رو كه مي تونستيم در عرض يك ربع بريم ، توي يك ساعت و ربع و شايدم بيشتر رفتيم . ما پشت كاخ بوديم ، خيلي راحت مي تونستيم بريم ميدون نياوران و از اونجا بريم ولي با راهنمايي بهاره جون از پشت كاخ رفتيم و در نهايت سر از اقدسيه در آورديم . راهي رو رفتيم كه هيچ تاكسي اي هم از اونجا رد نمي شد . البته اگر هم رد مي شد سوار نمي شديم چون به اندازه كافي اون روز خرج كرده بودند كه ديگه به كرايه تاكسي نميرسيد ( چقدر خوب شد من روزه بودما) . بعد از كلي پياده روي وقتي به جايي رسيديم كه پاركو مي ديديم بهاره (كه اصرار داشت بريم پارك) منصرف شد ورفت سمت داروخانه باباش ، مينا هم با بهاره رفت تا قبل از شب خودشو به كرج برسونه . ولي منو هانا كه اتفاقا هيچ اصراري هم به پارك رفتن نداشتيم ، حدود نيم ساعت تو پارك نشستيم تا خستگي مون در بره . تا موقع افطار اصلا احساس گشنگي نكردم ولي از تشنگي داشتم مي مردم . براي افطار هم فقط پنج ليوان آب خوردم و يك ليوان چاي . بعد از هر قورتي كه ميخوردم همش ياد بهاره مي كردم . مي گن موقع افطار بايد دعا كرد ، من اون روز فقط براي بهاره دعا كردم . فقط اميدوارم دعام نگيره وگرنه دفعه بعد كه مي بينمش بايد سرش رو تنش نباشه . اون روز براي چهارشنبه هم قرار گذاشتيم كه بريم كاخ سعدآباد ولي با اتفاقايي كه افتاد فكر نكنم اين هفته جايي بريم

Thursday, August 10, 2006

دوست

دوست شما ، نيازهاي بر آورده ي شماست . كشتزاري ست كه در آن با عشق بذر مي افشانيد و با سپاس درو مي كنيد او سفره ي نانتان و اجاق روشن كاشانه تان نيز هست . زيرا شما گرسنه ي ديدار دوستيد و با ديدارش ، قرار مي گيريد هنگامي كه يك دوست انديشه هايش را با شما در ميان مي گذارد ، از گفتن « نه » ، مهراسيد و نيز « آري » را از او دريغ مداريد وهنگامي كه او غرقه ي سكوت خويش است ، دل تان همچنان به دل او گوش مي دهد ؛ زيرا در دوستي و همدلي ؛ همه ي انديشه ها ، همه ي خواستن ها ، همه ي انتظارها ، بي حضور كلمات ، و با حضور شادماني و سرمستي پنهان ، زاده مي شوند و تقسيم مي شوند هنگامي كه از دوستي جدا مي شويد ، غمين مباشيد ؛ زيرا آ نچه را كه در او دوست تر ميداريد ، ممكن است در غياب او روشن تر و آشكار تر به چشم آيد خوش بود آنكه در دوستي ، هدفي جز ژرفا بخشيدن به روح نباشد زيرا عشقي كه جوياي جز افشاي رازهاي خود اوست ، عشق نيست ، بلكه دامي ست گسترده ، كه در آن جز بيهودگي نمي افتد همواره بهترين هاي خود را براي دوستت كنار بگذار . اگر او روز هاي قنات رزق تان را ديده است ، پس بگذاريد روزهاي جوشش چشمه ي توفيق تان را نيز تجربه كند دوست آن نيست كه براي كشتن وقت به سراغش برويد . در حضور حضرت دوست ، اوقاتي براي زندگي بجوييد . زيرا دوست ، نيازتان را پاسخ مي دهد . تهي درونتان را پر مي كند در ساحت دوستي ، بي امساك ، خنده بپراكنيد و لذت قسمت كنيد . زيرا در شبنم چيز هاي كوچك است كه دل آدمي ، بامدادش را پيدا مي كند و تازه مي شود (خليل جبران)

Wednesday, August 02, 2006

بالاخره تموم شد

بعد امتحاناي پايان ترم با وجود اينكه سه تا پروژه سنگين داشتيم دل و زدم به دريا و با كمال خونسردي (مثل هميشه ) رفتم مسافرت . مسافرت رفتن همانا و شروع درد سراي من همانا توي اين چند وقت دو بار مرگ و جلوي چشمام ديدم كه اوليش همون اول سفر بود كه آب جوش روي پام ريخت . كه به خاطر همين تا چند وقت مي لنگيدم يا مجبور بودم آروم راه برم . چون خيلي وحشتناك بود اصلا راجبش نمي نويسمخوبيش اينه كه الان هيچ اثري ازش نيست هر چند مصدوم شدم ولي خيلي بهم خوش گذشت . وقتي برگشتيم بعد از دو روز تازه نشستم سر پروژه هام. اول از كاراي بيان معماري شروع كردم كه از همه بيشتر بود . در آوردن پلانها و نماها و مقطع ها خيلي وقتم و گرفت . خيلي جالبه كه اين همه وقت بذاري و طرحا رو در بياري بعد دو نفر ديگه بخوان حاضر وآماده كارا رو ازت بگيرن و برن كپي كنن . منم براسي اينكه تجربه تلخي كه براي هانا اتفاق افتاده بود براي من تكرار نشه كارامو بهشون ندادم . تازه سر همين موضوع مجبور شدم كه سيم كارتم و بفروشم . ( البته نميشه گفت فروختم چون دست بابا ست . سيم كارت بابا واگذار شد. اين جوري مي تونم جواب اس ام اساي اونايي كه مي خوام و بدم فقط حواستون باشه يه چيزي نفرستين آبروي منو جلوي بابام ببرين ) . سيم كارت جديد كه گرفتم شماره رو به همه نميدم مخصوصا اونايي كه فقط موقع حل تمرين هاي سازه و كپي كردن پروژه ها ياد الهه مي افتن ( خيلي پر رو هستن ) . طرحا رو به شاستي كشيدم ماكت رو هم ساختم . وقتي كارام اين قدر خوب پيش رفت در عرض يك هفته با مهدي رفتيم فيلماي آتش بس ، زن بدلي ، ازدواج به سبك ايراني ، چند ميگيري گريه كني رو ديديم ( اين براي من كه سالي يكي دو بار سينما ميرم يك ركورد بود ) . بعد شم حالم اونقدر بد شده بود كه كارم به سرم و بيمارستان رسيده بود فشارم اونقدر پايين بود كه حتي نمي تونستم روي پام وايسم بعد از اينكه حالم يه كم خوب شد شروع كردم شبانه روز به كار كردن روي پروژه ها. پروژه بيان خيلي خوب شد . كاره راندو شم با وجود اينكه اولين كاره جدي راندوم بود خيلي خوب در اومد آخرشم بالاترن نمره كلاس و گرفتم. پروژه ارگانيك هم كه اين همه داديم برامون ترجمه كردن شدم 12 . اصانلو فقط به كزت ها نمره خوب داده . من حتي اگه قرار باشه يك درس و بيفتم براي نمره گرفتن كزت استاد نمي شم اگر هم كزت بشم و نمره خوب نگيرم حداقل گريه نمي كنم ؛ كاري كه يكي از كزتا كرد... واي خداي من براي نمره چه كارايي مي كنن پروژه طرح كسرايي رو در عرض دو روز هم طرحش و دادم هم ماكتش و ساختم هم پرسپكتيو شو كشيدم هم راندو كردم تو اين دو روز فقط چهار ساعت خوابيدم . با وجود اين نمره سوم كلاس شدم ولي خودم اصلا از طرحم خوشم نيومد سر پروژه طرح و پروژه بيان معماري با سمانه كه آژانس مي گرفتيم اونقدر كارامون زياد بود كه خودمون توي ماشين جا نمي شديم ( عكس كارامو تو گزگ زدم ) بزرگترين و مهم ترين اتفاقي تو اين چند وقت افتاد اين بود كه من بالاخره براي گرفتن گواهينامه اقدام كردم الانم فقط امتحانش مونده كه چون عكسام آماده نشده مي افته براي پنجشنبه ديگه . كلاساي عمليش خيلي با حال بود . تصور كنين كي تا حالا براي آموزش رانندگي رفته دركه حتي كارآموزاي آموزشگاه آرش كه نزديك دركه اند نمي برنشون اونجا براي تمرين . فكر كنم من اولين كارآموزي بودم كه با سرعت 60 و 70 تو سطح شهر حركت مي كردم . هي خانومه ازم مي پرسيد تو قبلا رانندگي نكردي ، منم با وجود اينكه حتي بدون گواهينامه تصادفم كرده بود مي گفتم نه، تا مبادا به خيال اينكه بلدم چيزي رو از قلم بندازه. مصلحتي بود وگرنه هر چي باشم دروغگو نيستم . ببينيم بالاخره مي تونيم گواهينامه رو بگيريم يا نه خلاصه كه اين چند وقت كه ازم خبري نبود درگير اين كارا بودم