الهه

آنگاه كه نت هاي موسيقي غرق در سكوت اند و قلبها و قلم ها از تپيدن و نوشتن باز مي مانند معماري آغاز مي شود

Monday, May 29, 2006

Anti poletic

اين چند وقت كه تو همه دانشگاها در گيري بود ما اينقدر درگير پروژه ها بوديم كه حتي نميدونستيم اين سروصدا ها برا چي هست . اگه وبلاگ بچه ها نبود تا الانشم نمي دونستيم . دكتر روشن بايد خدا رو شكر كنه كه اينقدر تو دانشگاش آرامش برقراره .

Friday, May 26, 2006

خسته شدم

نمي دونم چرا اين پروژه بكتاش تموم نمي شه . ديروز با سمانه و مينا و مسعود فلاح از صبح تا ظهر تو سايت بوديم هر چي تو اينترنت گشتيم نتونستيم نقشه هاي يك سازه رو پيدا كنيم تا با ساختمون خودمون مقايسش كنيم . نهار كه خورديم برگشتيم دانشگاه اين بار تو كتابخونه ؛ اونجا هم چيزي پيدا نكرديم امروزم كه از صبح تا ظهر كتابخونه باغ فردوس بودم . خوشبختانه منابعي كه خود بكتاش معرفي كرده بود رو پيدا كردم . البته همش در باره مقاومت در برابر زلزله ست . امروز اونقدر خسته بودم كه تموم بعد از ظهر و خوابيدم

Wednesday, May 24, 2006

نماز جمعه

اين روزا تنها راه ورود به دانشگاه تهران شركت در نماز جمعه ست . بقيه روزا دو تا ازرائيل جلوي هر درش ايستادن كارت نداشته باشي نميذارن بري تو

Tuesday, May 23, 2006

شانس

اين چند وقت تو پارك تنها كاري كه نمي رسيم انجام بديم ورزش كردنه . كارمون شده گزارش نوشتن و يا حل كردن تمرينا
يكشنبه روز خوبي نبود . با بهاره تو پارك بوديم . بهاره براي آماده كردن گزارش نقشه برداري بايد زود مي رفت دانشگاه . منم مي خواستم برم انقلاب يه سري پوستي و كالك بخرم بعدشم برم كه به كلاس تربيت بدني برسم . بد شانسي ها از همين جا به ترتيب شروع شد. اول اينكه تو 16 آذر اون اتفاق وحشتناك برام افتاد كه كلي اعصابمو خرد كرد . بعدشم كه تا رسيدم باشگاه استاد بدون اينكه از هفته قبل خبر بده گفت مي خوام امتحان دو 540 متر بگيرم منم كه اصلا آمادگي نداشتم ، البته خوب دويدم بهترين زمانو داشتم . بعد از باشگاهم كه با مينا رفتيم دانشگاه مركزي كه نهار بخوريم اون قدر گيج بودم كه تو سلف بد جور خوردم زمين كه زانوم داغون شد البته تقصير خودم بود كفش ورزشي ها مو در نياورده بودم ، سنگا هم خيس بودن .
براي خراب شدن يك روز كه مي تونست روز خوبي باشه همون اتفاق اول كافي بود ، هيچ اتفاق ديگه اي نمي تونست اينقدر ناراحتم كنه

Sunday, May 21, 2006

سازه

پنجشنبه با سمانه و هژير براي درس سازه هاي فلزي تو كوچه ها در به در دنبال ساختمون مي گشتيم ؛ بنده خدا هژير اينقدر تو كوچه هاي سعادت آباد گشت تا بالاخره يك ساختمون اسكلت فلزي جوش پيدا كرديم. جالب اينكه ساختمونه درست رو برو ي محل كار باباي سمانه بود!!!!ساختمون بزرگي بود فكر نمي كردم به اين آسوني راهمون بِدن.موقع عكس گرفتن برا بعضي از عكسا بايد چند طبقه بالاتر مي رفتم ، اون كسي كه برام توضيح ميداد گفت چون بالا مشغول كار هستند فقط يك نفرتون مي تونه بياد بالا ؛ترسيدم ؛ مونده بودم چه كار كنم . سمانه و هژير هم اونجا نبودن كه با هاشون مشورت كنم ؛ بايد تو يك لحظه بايد تصميم مي گرفتم ؛ چون با مسئول كارگاه هماهنگ كرده بوديم خيالم راحت بود تصميم گرفتم برم و چه خوب شد كه رفتم ؛ عكساي خوبي گرفتم . آسانسوراي كارگاهم خيلي با حالن ، دل آدم ميريزه وقتي سوارشون مي شه . شيريني درساي سازه به همين سر ساختمون رفتنشه ( البته من كلاساشم دوست دارم به شرط اينكه استادش بكتاش باشه ) .كار عكس گرفتنمون كه تموم شد كلي خيالمون راحت شد . تو اين چند وقت همه پروژه هامون رو هژير برامون راه انداخت هم پيدا كردن ساختمون هم كار عكساي پروژه انسان طبيعت معماري رو. دستت درد نكنه هژير

Sunday, May 07, 2006

نمايشگاه

تو نمايشگاه علاوه بر اينكه وسوسه ميشي يه عالمه كتاب بخري ،يه عالمه بستني هم ميخوري . به ازاي خريد هر 2 كتاب 1 بستني . شنبه بين ساعت 1:30 تا 4:30 چهار تا بستني خوردم . چهار شنبه هم ميرم ولي اين بار سعي مي كنم بيشتر كتاب بخرم

نقشه برداري

گذشت زمان تو كلاساي عملي نقشه برداري بر خلاف كلاساي تئوريش احساس نمي شه . بعد از متر كردن خيابون ، اين هفته كارمون متر كردن پارك بود. قشنگ عملگي رو عمله كرديم . وقتي سر كلاس مهدي بره برامون كيك و شير كاكائو بخره ، بعد كلاسم آريا ، كه تازگي به مقام جنتل منگي نائل شده ، برامون هندونه بخره و تو پارك با كاتر هندونه رو قاچ كنيم و بخوريم حق داريم گذشت زمان و نفهميم . استاد هم براي اينكه اين صحنه هاي تاريخي از صحنه روزگار پاك نشه ، همه رو با موبايلش ثبت كرد . فقط خدا كنه موقع نمره دادن آخر ترم اين صحنه ها جلوي چشمش نياد
از عواقب ديگه برگزار شدن كلاس توي پارك اينه كه ممكنه آخرش توسط زوجاي جواني كه براي درد و دل كردن ميآن پارك يك كتك درست وحسابي بخوري. مخصوصا اگه مثل گروه ما ، بري و فقط دور صندلي اي كه اونا نشستن رو متر كني ( شانس آورديم سالم مونديم...) . از عواقب ديگش اينه كه ممكنه استاد و يكي از دانشجوها ،مثل شيدا رو، جو پارك بگيره و هي با هم صحبتاي دو نفره داشته باشن . سوء تفاهم نشه همه صحبتا از وقتي شروع شد كه جامدادي شيدا تو پارك گم شد . البته من هر چقدر تلاش كردم نتونستم شيدا رو از اون حالت بيرون بيارم و بهش بگم سوژه شده ،صداس گوشيشو نمي فهميد . خب البته تو خيلي از صحبتاي دو نفره صداي سومي شنيده نمي شه... بله ديگه

Wednesday, May 03, 2006

شاتوت

وقتي تو كوچه يه درخت شاتوت باشه كنارشم دانشگاه ما باشه ، وآدماي شكمويي مثل ما باشن كه قدشون به شاتوتا نرسه و هيچ كي هم نباشه كه به دادمون برسه ، اون وقت يكي مثل بهاره رو مي فرستيم بالاي درخت تا برامون شاتوت بچينه. چقدرم خوشمزه بود دستت درد نكنه بهار